تقديم به آنكه: نميدانم:
چگونه بايد سپاسگزارش باشم ؟ و ميدانم:
هرگز نخواهم فهميد ....
من به اندازه مادرجانم
نه شرافت دارم، نه خُدا را ديدم
او توانمندترين پيرزن عالم بود
ميتوانست مرا، تا لب پرچين كبوتر ببرد
ميتوانست ضيافت بدهد تعطيلات
دستهايش همه درگير چروك
وبه صورت حتي، گوشهاي صاف نداشت
ليكن او زيبا بود
نه فقط زيبايي،
او برازندهترين خانم و سردسته عياران بود
و اُجاقش روشن
از اتاقش گاهي
كاسهاي سبز برنج،
كه به اندازه بُحران غذا ميفهميد
بر بلنداي تمناي فروخوردة من ميرقصيد
انتظارش فقط اين بود كه آدم باشم،
و قضاوت نكنم آمدن باران را،
وقتي از غُربت خود خيسترم
يا رضايت ندهم هيچكسي را به دروغ،
در زمستان بُلند
من به چشمان خودم ميديدم،
از گرفتاري درخاك به زردي ميزد
و درآن لحظه كه درهاي قفس باز ولي ميماندند،
سخت درگير نرفتن ميشد،
گرچه در دل هوس بال گشودن امّا
عدّهاي يار بديهي دَم در منتظرش
و دلش ميدانم، پي آنها ميخواست
آخرش بود كه آهسته برايم ميگفت:
چه كنم؟، بايد رفت
ترسم از مرگ ولي