چرا تو که ای دوست سوختن شمع دیدی سر به پایین فکندی و بر او خندیدی؟ گر نبودی نزد شمع سوخته پروانه ای قطره ای اشکی روان کن همچنان بیگانه ای روزگار است چه شنیدی تو از این وصف زمان؟ یا که دیدی نشود پیر بماندست جوان؟ گر تو هم داشتی ذره ای از این غمِ شمع قد رعنای تو برنای جوان می شد خم