شهر با توسعه خاطره آغاز نشد
دست با انجمن پينه به ادغام نرفت
كوچ همراه كسى بازنگشت
شعر از مخمصه واژه هنوز
به رهايى نرسيد
و پساز آن همه صبر
ناجوانمرد مجازات نشد.
بچهها دردل يك تابستان
توپ بر شيشه رخوت نزدند
و پراكنده نشد هيچ خبرهاى نژاد
مردى از آنطرف مزرعه يكدسته ملخ را
به تمسخر نگرفت
كودكش گارى خودرا نشكست
و زنش ديرزمانيست فقط
خورش مغز قنارى ميخورد
ديده بودم كه شبى باغچه تنها شده بود
دشت از فلسفه سُست زمين مىرنجيد
و كلاغىِ به تمنّاى پريدن دائم
پر خودرا مىكَند
اينچنين است كه در هيچ زمان
ساعت هشت
روبروى شب ما معجزه صورت نگرفت
واژه تكرار نشد
سربلندى همه مُرد
و ازآن پس به تن امنيّت ما
مگسى دست نزد
باغبانى گُل بيدارى گنجشك نساخت
و دُكانى به بدهكارترين مشترياش
گاه لبخند نزد.
هيچكس خاك نخورد
دُزدى از كار خود عبرت نگرفت
وبه گستردگى باد نداديم جواب.
درخيابان سحرخيزى گُل
منطق زندگى امّا به زيارت مىرفت
با كسالت مىرفت
كودكىهاى مرا
پدرم مىدزديد
مادرم مىخنديد
و دراين بخش شنيدم هرگز
دخترى عاشق زنبور نشد
تا گروهى گفتند:
لبش از نيش ولى قرمز بود
پهلوانهاى محلى
همه با موش رفاقت كردند
چون نوشتند، حقيقت اين است
يكشب از آنطرف حُفره بىمقدارى
روشن و صاف نمايش دادند:
زير اين شهر چه غوغاى عجيبى برپاست
*****
شايد اين حادثه بهتر باشد
كه برآن نقطه آغاز نديد
ازكسي نيز نشاني نگرفت
بهتر آن است كه همراه سگ و خرس و پلنگ
خودمان را بسپاريم به آينده «آب»
«باد» را ناز كنيم
يا بباريم به «خاك»
و به ظرفيت «آتش» برسانيم دما
چون خداوند هنوز:
چشم در راه تكان خوردن ماست...