bg
اطلاعات کاربری اکبر بهرامی

تاریخ عضویت :
1393/06/13
جنسیت :
آقا
شهر :
کشور :
ایران
آخرین اشعار ارسالی
اکبر بهرامی
اکبر بهرامی
1402/01/27
43

تو روح منی جان منی می دانم

تو نیمه ی پنهان منی می دانم

محبوب ترین عشق زمستانی من

تو مرغ غزلخوان منی می دانم

از دوری تو زار و ملولم جانا

تو حافظ پیمان منی می دانم

تو قبله نمای هر نمازم هستی

تو زینت دیوان منی می دانم

نام تو شده مایه ی آرامش من

هم دین و هم ایمان منی می دانم

اکبر بهرامی
1402/01/26
128

خون مرا بریز ولیکن خرم مکن

اینگونه نیستم تو چنان باورم مکن

 عمری برای دیدن تو ضجه می زدم

حالا مرا بدست خودت پنجرم مکن

گفتی که من برادر خونی شدم ترا

پس مثل باد فصل خزان پرپرم مکن

آتش بیار معرکه بودن ثواب نیست

اینک ستم به این دل غم پرورم مکن

 با این دل شکسته چرا جنگ می کنی  

این خاک مرده را تو دوباره سرم مکن

اکبر بهرامی
1402/01/15
41

آب در هاونگ کوبیدن چه معنا می دهد

در دل دام دانه بر چیدن چه معنا می دهد

گر چه افتادی به دام دام کستر همچو من

از سر اجبار خندیدن چه معنا می دهد

هستیت را گر فنا کردی بدست خویشتن

در حقیقت کفر ورزیدن چه معنا می دهد

گر شدی مغلوب افکار خودت غمگین مشو

 نازنین از خویش ترسیدن چه معنا می دهد

کارها را با خرد سامان ببخش جان دلم

پند ما را خوب نشنیدن چه معنا می دهد

حرف دل را از سر اخلاص می گویم ببین

روی خاک داغ غلتیدن چه معنا می دهد

مرد و مردانه بمیر در جنگ با نفس خودت

سر به پای دار بخشیدن چه معنا می دهد

اکبر بهرامی
1402/01/08
36

نوروز باستانی بوی ترانه دارد

او با خودش عزیزان چندین نشانه دارد

سر سبزی زمین و سیلاب جویبارها

با خود پیامهایی بس عاشقانه دارد

بوی حیات تازه با جان او عجین است

 او در دل طبیعت رقص شبانه دارد

جشن و سرور دارد لبخند بی مثالش

 در عمق جسم و جانش صدها جوانه دارد

نوروز باستانی با عشق همزبان است

حتی برای ما هم او نوبرانه دارد

شیدای او شدم من باور کنید عزیزان

چون ریشه در دل ما تا بیکرانه دارد

وقتی که می نشیند در خلوت خیالش

مشتی بهم فشرده در زیر چانه دارد

نوروز باستانی دارد سخن فراوان

یک همدلی خوبی با این زمانه دارد

می گوید اهل عالم مشتاق دیدن ماست

زیرا برای مردم نقش رسانه دارد

گفتم به او عزیزم در فکر زندگی باش

این سنت قدیمی راهی به خانه دارد

اکبر بهرامی
1402/01/08
51

هوای ناز بهاران چقدر می چسبد

نوای شر شر باران چقدر می چسبد

زمین ز خواب گرانش دوباره برخیزد

مسیر سبز خرامان چقدر می چسبد

طبعتی که هوادار ماست می گوید

نگاه به قامت یاران چقدر می چسبد

نشستن سر چشمه کنار آب زلال

کباب گوشت زیاران چقدر می چسبد

بتاز تا که خداوند به ما نظر دارد 

صدای پای سوران چقدر می چسبد

بهار آمده تا درس زندگی بدهد

صدای ریزش باران چقدر می چسبد

اکبر بهرامی
1401/12/23
102

تاج و تخت این بنا را با تو قسمت می کنم

لذت شور و نوا را با تو قسمت می کنم

همدلی کن با دلم چون با تو همدل می شود

تحفه ی شاه و گدا را با تو قسمت می کنم

من وکالت دارم از بالا عزیز و نازنین

میوه و آب و غذا را با تو قسمت می کنم

شک ندارم همدلی با من ولیکن من یکی

شهد و شیرین وفا را با تو قسمت می کنم

آنچه تقدیر است بین ما دو تن بی واسطه

درد باشد یا دوا را با تو قسمت می کنم

گر رها کردی مرا جانا پشیمان می شوی

من تمام سکه ها را با تو قسمت می کنم

شکوه ها دارم من از تو هیچ باور می کنی

معدن شمش طلا را با تو قسمت می کنم

من نمی دانم پذیرفتی مرا با این که من

شادی رقص سما را با تو قسمت می کنم.

اکبر بهرامی
1400/07/26
90

مثل خواهر

شهید را ه سلامت تو یار من بودی

تو ای فرشته حق سایه سار من بودی

زمان درد و غم و رنج و غصه  و ماتم

تو مثل خواهر من در کنار من بودی

همیشه روز و شبت را تلاش می کردی

تویی که مایه ی صبر و قرار من بودی

بنام حضرت حق چون فرشته ا ی جانا

تو در تمام جهان افتخار من بودی

گذشتی از پدر و مادر و جوانی خود

تویی که نابغه ی روزگار من بودی

هزار حیف که پرواز کردی و رفتی

تویی که روشنی شام تار من بودی

کوید لعنتی آمد تو را نشانه گرفت

تویی که فصل خزان نو بهار من بودی

اکبر بهرامی

اکبر بهرامی
1400/07/26
186

مثل مادر

 ای که داری روز تا شب بی قراری می کنی

مردم دلخسته را بی وقفه یاری می کنی

مثل مادر می نشینی در کنار تخت ما

پای درد و رنج ما شب زنده داری می کنی

همچنان پروانه می گردی به گرد اهل درد

اشگ هایت را به روی گونه جاری می کنی

اسوه بودی در تمام  لحظه های عمر خود

چون که با رنج و مرارت سازگاری می کنی

جان بیماران این مردم به جانت بسته است

پای مردم مثل زینب جان نثاری می کنی

در مصیبت های این مردم چنان پرونه ها

می زنی بر سینه و سر سوگواری می کنی

 همنوایی می کنی با مردم صاحب عزا

بر سر سجاده هر دم گریه زاری می کنی

آفرین بر این همه عزم و شکیبایی که باز

چون خزان را با تلاش خودی بهاری می کنی

اکبر بهرامی

اکبر بهرامی
1398/03/01
1081

اگر آب خنک در کوزه باشد

گلم باید دهانت روزه باشد

اگر از خوردنی پرهیز کز کردی

زمین را از صفا لبریز کردی

دلت را صاف کن مانند شیشه

به مردم مهربانی کن همیشه

ز غیبت کردن یاران حذر کن

به محرمان این عالم نظر کن

درین ماه گرامی با خدا باش

به درد و رنج مردم آشنا باش

مزن نیش و کنایه بر ضعیفان

خیانت جا ندارد بر حریفان

اگر تو روزه می گیری عزیزی

نباید خون موری را بریزی

محبت کن عزیز دل به یاران

حمایت کن ازین شب زنده داران

اگر دل داده ی افتاده گانی

اگراز شر دشمن در امانی

مشو همسفره ی شیطان برادر

مشو بازیچه اش ای جان مادر

تو باید با خدا هم راز باشی

به اهل معرفت دمساز باشی

عزیزم روزه را باید بگیری

اگر بر کل این عالم امیری

بفرمان خدای حی داور

شدم هم راز تو الله اکبر

مرا هم دستگیری کن عزیزم

جهانی را بپای تو بریزم

اکبر بهرامی
1397/11/26
474

 دنیا متلاطم شود آن دم که عزیزم

دیوانه به دیوانه پیامی برساند

آرام شود هر دو جهان تو زمانی

که یار به دلدار سلامی برساند

آن لحظه چنان باد به پرواز درآیی

معشوقه بدستان تو جامی برساند

غفلت مکن از زمزمه های لب دلدار

تا یار تو را نام و نشانی برساند

باید به تمنا بنشیی سر راهش

تا بر دل تو تاب و توانی برساند

عاقل مشو ای دل به خداوند دو عالم

تا او به سرا پای تو جانی برساند

اکبر بهرامی
1397/09/13
540

نمی دانم چرا من واقعا از زندگی سیرم

من از حال و هوای این زمانه سخت دلگیرم

فنا شد عمر من در پای دل ای نازنین من

ولی اینک گرفتار عذاب غل و زنجیرم

عزیزان من زمانی حاکم کل جهان بودم

منم آنی که می ترسد جهان از برق شمشیرم

ندارم دلخوشی از این زمانه ای عزیزانم

چرا وارونه شد از نوجوانی رنگ تقدیرم

نبودم بنده ی خوبی برای خالق یکتا

ولی ایلی نشسته همچنان درپای تفسیرم

سزاوارم چنین آواره ی بی خانمان باشم

اگرگوش فلک را پر کند آوای تکبیرم

اکبر بهرامی
1397/09/04
519

وقتی تو می آیی گلم دنیا گلستان می شود

دنیا به عشقت نازنین محبوب جانان می شود

بوی بهاری می دهی بر چرخه ی این روزگار

جان و تن و روح و روان با عشق میزان می شود

وقتی تبسم می کنی لبخند می آید به لب

شور و شعور و همدلی بی وقفه ارزان می شود

ای رهنمای اهل دین ای هادی روی زمین

با تو جهانی تا ابد مشتاق پیمان می شود

هر کس ترا باور کند با عقل و هوش و معرفت

گر گبر باشد واقعا آنی مسلمان می شود

ای افتخار روزگار ای مایه ی صبر و قرار

با یک کلام حضرتت حیوان انسان می شود

ما را انیس و مونسی در این جهان و آن جهان

وقتی بیایی نازنین خورشید پنهان می شود

میلاد تو فرخنده باد بر پیروانت تا ابد

در روز میلاد تو دل شادان و خندان می شود

در روز میلادت بیا با پیروانت یار باش

شاعر در این حال و هوا مرغ غزلخوان می شود

پیر و ضعیف و ناتوان یاد جوانی می کند

زیرا درین حال و هوا شادی فراوان می شود

اکبر بهرامی
1397/08/28
470

کسی باید من دلخسته را یاری کند یا نه

ز من هنگام درد و رنج غمخواری کند یا نه

کسی باید بگیرد دست کوتاه مرا یک دم

زمان بی کسی از من پرستاری کند یا نه

من بیچاره و مجنون ندارم طاقت دوری

کسی باید برای من فداکاری کند یانه

زمین و آسمان را لرزه افکنده صدای من

یکی باید برایم گریه و زاری کند یا نه

پس از مرگم یکی باید بیاید نازنین من

سر گور مرا پیوسته گل کاری کند یا نه

وصی من بیا مرگ مرا پیوسته حاشا کن

یکی باید برایم سیل خون جاری کند یا نه

تمام این هیا هوها به یک ارزن نمی ارزد

یگی باید پس ازمرگم علمداری کند یا نه

فراموشم مکن زیرا فراموشت نخواهم کرد

دلم باید ز معشوقش هواداری کند یا نه

اکبر بهرامی
1397/05/21
596

من نمی دانم تو با من یار بودی یا که نه

با دل و جان طالب دیدار بودی یا که نه

بنده را کردی اسیر دیدگان مست خود

در چنان حالی خودت بیدار بودی یا که نه

آمدی دستی کشیدی بر سر و رویم ولی

ناجی من از سر اجبار بودی یا که نه

یار بودی از دل و جان  با دل دیوانه ام

با دل  من محرم اسرار بودی یا که نه

مرغ عشقت مرد اما روی ماهت را ندید

بر دل افسرده اش غمخوار بودی یا که نه

 بنده را دیگر نمی بینی عزیز و نازنین

گر چه از دیدار من بیزار بودی یا که نه

اکبر بهرامی
1397/03/15
611

با من بگوکه نامه ی پايانيم کجاست

فرمانروای بی سروسامانيم کجاست

 

قصد سفر نکرده  دلم جز برای او

می پرسی عشق سبز بيابانيم کجاست

 

مستانه سر به کوه و بیابان نهادم

تا بنگرم که مونس تنهايم کجاست

 

محبوب من مرا به حريم دلت بخوان

تا بشنوی که خصلت شيداييم کجاست

 

لبخند بزن تو بررخ اين بي یار غمکسار

تا بنگری که نغمه ی طوفانيم کجاست 

اکبر بهرامی
1397/03/13
531

امام مهربانی ها ازین عالم سفر کردی

بنای جسم و جانم را چرا زیر و زبر کردی

شدم آواره ی دوران بجان مادرت زهرا

بگو آقا چرا از دیدنم صرف و نظر کردی

گذشتی از کنار من نگفتی بی تو می میرم

نگفتی امتی را در جوانی بی پدر کردی

تویی که منبع لطف و صفا بودی برای ما

چرا یاران خود را از غمت خونین جگر کردی

دلم بعد از تو روز خوش نمی بیند عزیز دل

تو بودی که زمین و آسمان را بارور کردی

خوشی دیگر بسوی مردم ایران نمی آید

تو ایران را زمان کودکی بی بال پر کردی

برآور سر ز خاک تیره احوال مرا بنگر

مرا در بستن بار سفر آماده تر کردی

نمی دانم چرا مرغ سحر دیگر نمی خواند

مگر او را ازین رنج و مصیبت با خبر کردی

زمین و آسمان شد غرق در اندوه در ماتم

مرا با حسرت دیدار رویت دربدر کردی

به موهایت قسم جانی نمانده در تنم آقا

تو بودی که جهان را غرق در نور سحر کردی

اکبر بهرامی
1397/03/13
413

چرا ای نور چشمانم بدیدارم نمی آیی

به دشتستان سبز کوچه بازارم نمی آیی

نگاهم خسته و مانده بدیدار تو می آید

چرا وقتی که در دامت گرفتار نمی آیی

نشستم کنج بیغوله خراباتی شدم اینک

چرا حالا که من از خویش بیزارم نمی آیی

به حسرت می برم نام تو را برلب عزیز دل

چرا در امتداد چشم خونبارم نمی آیی

 برای دیدنت چشم انتظاری میکشم جانا

چرا اینک که نازت را خریدارم نمی آیی

ز عشق روی تو پیمده ام جام شرابم را

چرا وقتی که من محتاج تیمارم نمی آیی

شدم راهی دربارت اگر چه مست بودم من

چرا ای روشنی بخش شب تارم نمی آیی

زمانی عقل هوشم را ز کف دادم  به آسانی

بگو حالا چرا با اینکه هشیارم  نمی آیی 

اکبر بهرامی
1396/08/23
925

سرخ پوشیدی زمین بی حیا این روزها کرده ای بر مسلمین جور و جفا این روزها بی پدر کردی هزاران کودک بیچاره را در میان این همه درد و بلا این روزها لعن و نفرین خدا بر تو چرا کردی چنین با زن و مرد ضعیف بینوا این روزها مردم بیچاره را آواره کردی ای حوار با دلی غمبار و دردی بی دوا این روزها غیرت و مردانگی در تو ندیدم ذره ای گشته ای شرمنده از خلق خدا این روزها نوعروسان را به بدبختی کشاندی بی وفا کرده ای یک محشر کبری بپا این روزها درحلبچه خواب راحت را گرفتی از همه پیش چشمان حسین سر جدا این روزها غرب ایران را به نابودی کشاندی بی درنگ کرده ای ما را گرفتار عزا این روزها نام تو پیوند خورده با جنایت پیشگان چون نداری ذره ای مهر و وفا این روزها آه مظلومان تو را خار و ذلیلت میکند تا شوی مغلوب این سوز و نوا این روزها
اکبر بهرامی
1396/08/19
585

چرا دیکر ترا ای عاشق بی سر نمی بینم کجا رفتی عزیز دل تو را دیگر نمی بینم شدم مجنون و آواره برای دیدن رویت ولیکن من تو را ای سبط پیغبر نمی بینم ترا ای مظهر آزادگی من دوستت دارم چرا دیگر تو را با ساقی کوثر نمی بینم دلم از این مصیبت روز و شب اه و فغان دارد تو را ای یادگار حضرت حیدر نمی بینم سفر کردی بدون شیعیان از عالم خاکی شنیدم من تو را تا عالم محشر نمی بینم تمام این جهان نام تو را دارد به لب یارا چرا دیگر تو را ای ماه خوش منظر نمی بینم مکن با قلب بیمارم چنین ای ماه تابانم مگر دیگر ترا را تا لحظه ی آخر نمی بینم بجان مادرت زهرا جهان چشم انتظار توست تو را ای نازنین بی یار و بی یاور نمی بینم درون خاک ایران من بسی مختار می بینم چرا دیگر تو را در مسند داور نمی بینم بیا بر جسم و جان مردم ایران حکومت کن که من عالم تر از تو مرد نام آور نمی بینم تو با آب گورا سیر کردی دشمنانت را ولی مثل خودت لب تشنه ی خنجر نمی بینم تمام عمر من در پای شعر و شاعری کم شد ولی من مثل تو شاعر سر منبر نمی بینم زمین درحسرت دیدار تو بی وقفه می سوزد ولی من حضرتت را با دو چشم تر نمی بینم کیان و حضرت مختار ابراهیم هم داریم بیا جز تو برای این سران سرور نمی بینم بیا ایران زمین نام تو را آواز می خواند تو را من از علی مرتض کمتر نمی بینم بیا ای سرورم تو سرور خوبان عالم باش اگرچه سر نداری من تورا بی سر نمی بینم
اکبر بهرامی
1396/05/18
637

دلم چون سیر و سرکه در سر بازار می جوشد نمی دانم چرا دل پیش روی یار می جوشد بدل گفتم مکن زاری ایا ای نازنین من که این دنیای وانفسا چو آتشبار می جوشد گهی خوب و گهی بد می کند با دیدگان من گهی با می گهی در آتش آزار می جوشد نمی دانم چرا این دل ندارد طاقت ماندن چنان سوز و گداز زخمه ی گیتار می جوشد برای این دل دیوانه و مجنون و نا آرام صدای دلخراش در لابلای غار می جوشد ازین پس زندگانی را به این معنا نمی خواهم چرا در دیدگانم گریه با تکرار می جوشد الیلم کنج این ویرانه افتادم عزیز دل عزیزان خون خلقی پای این دلدار می جوشد