آس ِ پيـكـــ ... مثلِ يك بازىِ وابسته به پنجاه ودو كارت... مثلِ يك دايره در سيبل شدن , برتَنِ دارت... سهمم از عشقِ تو چيزيست..., شبيهِ سَردرد... زندگى با تو فقط ثانيه ها را سَر كرد نامه اى تا شده از رَفتنِ من، دستَت بود عابرى گم شده در كوچه ى بُن بستَت بود... ترس ِ تاريك شدن در وسطِ خاموشيت... حس ِ ويران شدن از زلزله هاىِ گوشيت... مى دويدم به فَراريدن از اين شب تا تو... تا خودِ خُرد شدن , درد كشيدم با تو... پَرت مى شد كسى از خنده ى تو تا گريه... تا خودِ قطره ى يك اشك شدن, با گريه... سوختم تا كه تو را درتنِ خود آب كنم قرص خوردم كه تو را توى سَرَم خواب كنم... مثلِ يك جيغ... در آنسوى شبِ آدينه... منم و عكس ِ تو با شعله ى يك شومينه... ارتفاعى كه مرا پَرت شد از باورها... تكه هاى جسدى پَخش... , در آنسوتَرها... نقطه ى قرمزِ بَر/خورد(خُرد) شدن تا دَنده... لحظه ى جارىِ خون... در جسدى بازنده... تيغ , تا شاهرگِ پاى مرا حس مى كرد... درد, تا عمقِ اتُم هاى مرا حس مى كرد... عكسِ يك اسلحه بر جُمجمه نَقاشيدن... مغزِ خود را به دَر و پنجره ها پاشيدن... رَفتم از بوى تَعَفُن زده ى يك لاشه... تا خودِ حَركَتِ انگشت , به روى ماشه... مرگ, تا مَرزِ تَپش هاى دلم..., تا من رفت... وسعتِ فاجعه تا لحظه ى جان دادن رفت ... سوختم از تَنِ تبدارِ تو... تا خوابم برد... پشتِ بى مرزترين... خاطره ها خوابم برد... با تَبى صَد دَرَجه... توى ''تو'' مى سوزيدم... در شبى سوخته...از تو هَذيان مى ديدم... در سَرَم تَرجمه مى شد "دلِ" من... پيشِ همه... واژه ى ''درد''..., به معناى تَمام ِكلمه روى هر خاطره از عشقِ تو مُردَم...تا صبح پشتِ هر بغض شدن , اشك شمُردَم... تا صبح آخرين عكسِ تو را ساعتِ 9 دادم رفت... عشق , با لمسِ زنى فاحشه از يادم رفت... بافت هايى كه به همراهِ خيالاتَش سوخت... آخرين جمله ى يك شعر... كه در آتش سوخت... مثلِ يك مَنظره از عمق تصادف... در نور... مرگِ يك خاطره در پشت سَرابى از دور... لحظه ى آخَرِ خاكسترىِ يك كابوس... لحظه ى مرگِ تو در ثانيه هايى مَعكوس... لحظه ى فاصله هاى دو برابر تا تو... لحظه ى پودر شدن... , تا پُكِـــ آخَر با تو... آخَرِ بازى و... حُكمِ دل و... مَردى ساده... آس ِ پيكــى ست... كه بر روى زمين افتاده ... ابوالفضل حبيبى از دفتر : غزل پست مدرن