bg
اطلاعات کاربری ﻛﻠﺜﻮﻡ ﺑﻬﺮﻭﺯﻱ

تاریخ عضویت :
1396/09/01
جنسیت :
آقا
شهر :
کشور :
ایران
آخرین اشعار ارسالی
ﻛﻠﺜﻮﻡ ﺑﻬﺮﻭﺯﻱ
ﻛﻠﺜﻮﻡ ﺑﻬﺮﻭﺯﻱ
1397/08/13
452

زمستان آمد و پاییز خندید

دلیل خنده اش را از زود پرسید؟

بگفتا: خنده ام بهر خزان است

نخندم، زندگی برمن زیان است.

ﻛﻠﺜﻮﻡ ﺑﻬﺮﻭﺯﻱ
1397/07/22
433

کاش،که در خواب، چنین وصلِ تو تعبیر کنم

کومجالی که تو را یک شبه زنجیر کنم.......

دل ِدیوانه دگر پند نگیرد هرگز!!!!!!!!!

تا قیامت زغمت ناله ی شبگیر کنم

ﻛﻠﺜﻮﻡ ﺑﻬﺮﻭﺯﻱ
1396/09/21
863

نگاهت چشمه را مُل کرده امشب
دلم را پر ز بلبل کرده امشب
نگاهم کردی ای چشمت بهاران
از این روطبع من گُل کرده امشب

ﻛﻠﺜﻮﻡ ﺑﻬﺮﻭﺯﻱ
1396/09/09
7589

در شبی آرام،سکوتی سرد و سخت با طنین ناله ای در هم شکست با صدای لرزش دردآوری شکوه می کرد یک مداد از دفتری روزگاریست در تکاپویم چنین می نگارم ،می سرایم دلنشین تا فشانم بذر علم عالمی تا زدایم جمله جهل و جاهلی آنچه از دانش بروی صفحه است از تلاش بی نشانی چون من است هرچه داری از من فرزانه است بی من این عالم همه ویرانه است گر نباشم عقل زایل می شود غیر حق بر حق حایل می شود گر نباشم برگ برگت خالی است همچو حماری که پشتش باری است گر نباشم جهل عصیانی کند کفر جامه، برتن ایمان کند نور دانش کمتر وکمتر شود جاهلی جان گیرد و برتر شود پس به هوش آ نسخه ات با من مپیچ چون که بی من هیچ هیچی هیچ هیچ من نمی گویم همه دارند خبر از ژن خوب است این فضل وهنر ان طرفتر سر بلند کرد دفتری نیشخندی زد بگفت:ای مدعی می نگاری می سرایی این درست این همه در اقتضای کار توست دادگاهی می کنی!سر می بری! پارچه ات را گز نکرده می بری! مهلتی ده تا بگویم من سخن داد ارم چون تو بر هر انجمن این همه عمر را نوشتی بی ثمر چون که خود چون جاهلانی بی خبر! تکه چوبی خشک بودی از ازل بس عظیم است ادعایت ای دغل! تو همانی دست به دست دیگران می شوی رقصان وچرخان هر زمان چون به دست دیگران رقصان شدی؟ چاک جان، بٌبًریده و عریان شدی؟ چون سراسر گفته هایت ادعاست این همه ناز و کرشمه پس چراست؟ گر که داری ادعای عقل و هوش پس تواضع کن،پی دانش بکوش مدعایان گر زعلم دم می زنند نکته دانند و سخن کم می زنند گفته بودی نسخه ات با من مپیچ لیک بی من تو چه هستی هیچ هیچ شکر دارم برگ برگم خالی است چون تو نیستم!دانشت پوشالی است چون نوشتن، علم و دانش نیست نیست! گر عمل در آن نباشد هیچ نیست عالمی گر بی عمل دانا شود عاقبت درمانده و رسوا شود پس به هوش آ و نگر کن کار خود همزمان سامان بده افکار خود دانش علم و هنر فرزانگیست چون عمل نبًود دلا ویرانگیست چون زبان علم تو برنده است نور دانش در درونت مرده است مرد ره باش در طلب ای مدعا توبه ای کن با تضرع با دعا تا که شاید عشق را پیدا کنی وین غرور کذب را رسوا کنی شکوه کم کن این حقیقت را ببین ما مداد و دفتریم تنها همین!
ﻛﻠﺜﻮﻡ ﺑﻬﺮﻭﺯﻱ
1396/09/07
637

یک تیر آتشینی در آن کمان ابرو او می کشید و چشمم دیوانه در پی او پلکی بزن!نگاهی!ای قاتل غزل خوان چشمم اسیر تیریست،تیری زچشم آهو بنشین دمی برایم یک دل چنین غزل خوان مرهم صدایت اما بر زخم همچو دارو هر منزلی که گشتم در وصل واصلت آه من در پی تو و تو،منزل به منزلی نو گرچه هلال رویت اری حلال مانیست عیدی بدون رویت بر ما حرام!روا کو؟ بس شکوه ها نوشتم صدها غزل ،ترانه بر کوی و برزن اما مجنون من وتو بانو من در کمند زلفت اینک اسیر گشتم همچون امیری هستم با کهنه جامه ای نو هر جا نگاهم افتاد در آن کمان ابرو او میکشید و چشمم دیوانه در پی او