No δigηal...! پنجره باز شدو باد به هم خورد مرا مرگ در آنطرفِ پنجره ها مُرد مرا خواب, در عمقِ سكوتِ شبِ سردم جان داشت خون در آغوشِ تَنِ يَخزده ام جريان داشت روى يك صندلى ازخَطِ وسط, ''تا'' خوردم لخته ى خون شدم از ديدنِ خود جا خوردم ياد تو حس عجيبى به شبم مى بخشيد... توى گلبولِ سفيدم ''سرطان'' مى پَخشيد... قلبِ نفرين شده را چشم به راهت كردم در تو تكرار شدم تا كه نگاهت كردم مثلِ پروانه تو را, پيله شدن تا يك كِرم! متولد شدن از بينِ هزاران اِسپرم! انفجارى اتمى در فَوَرانى شيدا... هاله ى ابر اتُم توى افق ها پيدا... مثلِ ويران شدن از زلزله اى دَه ريشتر... آدرسِ قلبِ تو در عمقِ وجودم , فيلتر... مى تپيدم به جُنون در ضَرَبانى بى نبض رنگِ پاييز شدم , پشتِ بهارى سرسبز قدرتِ وَحشىِ تَخريبِ نگاهى هرزه... مُتلاشى شدن از وحشتِ هر پس لرزه... شيشه ى عشقِ كسى پشتِ دلِ سنگت بود سوزى از غربت و اندوه در آهنگت بود دفن كردم جسدِ عشقِ تو را در يك غار! بخشى از صحنه ى يك قتل شدم در اخبار... گم شدم درعَطَشِ عمقِ نگاهِ يك زن... دوختم چشمِ خودم را به زمين با سوزن... زندگى دود شد و باز خطر كرد مرا... تا مَدارِ پُلوتون , دود سفر كرد مرا... رفتم از دود شدن ابر بكارم در خود ابرى از درد شدم تا كه ببارم برخود در مدارِ پُلوتون مرگِ خودم را ديدم كهكشانى شدم , از دور فرو پاشيدم عشقِ تو درسِ قُمارى ابدى يادم داد... تاس ِ بد شانس , فرود آمد و بر بادم داد... كم كم اين فاصله ها در دلِ من عادت شد هارد ديسكِ سَرَم از خاطره ها فُرمَت شد عشق... در حافظه ى عاشقِ دلتنگت مرد اسمِ من روى دلِ سخت تر از سنگت مرد موج ويروس و Error بازىِ آنها در من... پلِ مسدودِ عبور از تِروجان ها در من... تَبِ ويروسىِ تو شَهدِ وجودم را خورد استخوان هاى مرا تا مُتلاشيدن برد طى شدم سخت , از اين لحظه ى بدتر تا بد... هَسته ى فوولــكِش ِ هَنگ تر از صد در صد! سوژه ى شعرِ تَرى توى سرم فِر مى خورد... ساختارِ غزلى روى ورق , جِر مى خورد در رديفِ غزلم نامِ خودت را ديدم روى هر قافيه از شعر شدن باريدم غزل خسته تنم را به لبِ دريا برد روحِ خاكسترى ام را به فرا رويا برد مى جويدم سبدِ ميوه ى عشقت را كال ! پرت شد آنتِنَم از حافظه اى !... No Signal قايقِ كُهنه و پوسيدگى محسوست... حسِ پرتاب شدن , در كفِ اقيانوست... غِيرَتت رفت به راهِ سفرى بى برگشت! روى خطِ اُتوبوسيدَنَت از تهران -رشت ! پرت شد عشقِ تو با سردىِ آهى دلتنگ... درسقوطى به تهِ عمقِ هزاران فرسنگ... يك نفر تا وسطِ بغض تو را با خود برد يك نفر از غمِ اين خاطره ها تا خود مرد روى هر تاجِ گُل از بغض فرو پاشيدى روى تابوتِ من از اشك مرا باريدى رفتم و دَفن شدم در دلِ قَبرى خاموش... گُم شدم در وسطِ جمعيتى مشكى پوش... بادِ پاييز...و غروب و... دلِ بارانىِ تو... رفتم از پيشِ تو با وسعتِ ويرانىِ تو... در دلت سوختى از خاطره هاى پاكم... كه من آن غُربتِ مدفون شده در اين خاكم... ابوالفضل حبيبى