کاش می شد ازتابستان شلوغ
تنها
کوزه های آفتاب خورده را
دوش به دوش شانه های پاییز
به برکه ی بی جایی
عادت داد.
توراعادت داد
به ابری که
کودک خردسالش راازدست داده است
به زادگاهی که هنوز در تولد من مردد است...
به آشنایی بی رمق با تو
درحنجره ی برگها...
به تفسیرآیه های زنی باقاعده
دراستراحت یادها...
تمام فصلهایم را بنویس
در این مشقِ نمی دانم که...