مردی که ازآغوش زن
چون گلوله می گریزد،
معلوم نیست
ماشه ی کدام خاطرات
تقدیرش را
رقم زد!
انگار
تمام روسری هایم
اقبال خوشی نداشتند
هرطور که حاشیه ی فرش زیرپایت
خط می دهد
به نستعلیق موهایم می رسی.
آوارگی هارا
هیچ دامنی از ساقهایم...
امشب
خوابیده ام
تند تر از باد
از ساعتی رد می شوم
که زنی رابه آغوش دارد
وتو
به مترسکت چنگ می زنی
انگارتابه حال
از مردمک چشمهای من
برداشت خوبی ند اشته ای...!