سال هاى بغض... از دفتر : عصر آبان يك عصر سرد ساكت و جايى كه باز هم... آبان و بغض و چتر و هوايى كه باز هم... يك عمر در اسارت عشقت تباه شد... زنجيرهاى بسته به پايى كه باز هم... يك نيمكت، كنار درختى ميان پارك... با چشم خيره ام به نمايى كه باز هم... محتاج يك نگاه تو هستم در اين غروب فرياد مى زنم...، تو كجايى كه باز هم... دارم به لحن ناب غزل مى سرايمت با دست هاى از تو جدايى كه باز هم... با آنكه ضربه خورده ام از بى وفايى ات... دل را سپرده ام به وفايى كه باز هم... با اشك هاى سرد غزل سال ها گذشت... شب تا سحر دوباره دعايى كه باز هم... پرواز مى كنم به عقب توى سال ها... با بال هاى باز و رهايى كه باز هم... هى فكر مى كنم به تو و دور مى شوم... از خود به سمت لمس فضايى كه باز هم... رد مى شوم قدم قدم از سال هاى بغض... در گوش من دوباره صدايى كه بازهم... در بين صد سوال ملال آورم، هنوز... دنبال پاسخم ، به «چرا؟» يى كه باز هم... حالا ميان مرثيه در سطر آخرت... من مانده ام فقط ،...و خدايى كه باز هم... باران..،غروب..، پنجره..، پاييزهاى زرد ميز و دو صندلى و دو چايى كه باز هم... من باختم تمام جهان را به عشق تو... دركيش و مات خاطره هايى كه باز هم... ابوالفضل حبيبى