از باده ی نام خویش مستم زندانی نفس خود پرستم دردا که چه روسیاه و پستم در دام هوی چو پای بستم من عین الف نه، همچو دالم * هر چند که غرق در گناهم تاریک درون و روسیاهم آن دم که کشم ز سینه آهم دریاب که بی تو بی پناهم حاشا که به پیش جز تو نالم * هر بار به لب رسیده جانم در هر نفسی که ره ندانم نام تو نشسته بر زبانم غیر از تو دگر که را بخوانم هرگز نبود به جز تو قالم * از گردش دهر سخت زارم سرگشته ز جور روزگارم گردد به مراد، چرخ کارم هر دم که تویی رفیق و یارم فارغ ز گذار ماه و سالم * یاری که ز خاکم آفریدی روحی که به پیکرم دمیدی آلوده امش به صد پلیدی زین بنده به جز بدی چه دیدی ای احسن خالقین عالم * مرغی که پریدنش بباید دلبسته ی دانه ها نشاید یارا نظری که پر گشاید در کنج قفس دگر نپاید دریاب که مرغ خسته بالم * در ذکر تو گرچه گنگ و لالم گر دم نزنم رسد زوالم با یاد تو چون خوش است حالم نیک اختر و بس خجسته فالم گاهی بنمای زلف و خالم