خون مرا بریز ولیکن خرم مکن
اینگونه نیستم تو چنان باورم مکن
عمری برای دیدن تو ضجه می زدم
حالا مرا بدست خودت پنجرم مکن
گفتی که من برادر خونی شدم ترا
پس مثل باد فصل خزان پرپرم مکن
آتش بیار معرکه بودن ثواب نیست
اینک ستم به این دل غم پرورم مکن
با این دل شکسته چرا جنگ می کنی
این خاک مرده را تو دوباره سرم مکن