رباعیات
از لحظه ی دیدار سخن می گفتی
از شادی ی بسیار سخن می گفتی
دیدی که یکی نشد دو بودن هامان
تو با مـن از یکی شدن می گفتی
گفتی با مـن همـراهی ، اما کو
همـراهـی تـا پـایـان دنیـا ، کو
گفتی پیمان داری با مـن فـردا
امروزت خوش،گر بودی ـ فردا کو
رامی امـا طبعی سرکش داری
گاهی سختی گاهی نرمش داری
داری مهـری با مـن ای گل ، اما
خاری هم تیز و پـر سوزش داری
گر با من بودی دنیا با من بود
هرشادی بودازهـر جا با من بود
امـا رفتی بـا خـود تنها مـانـدم
کاش ای گل عشقت تنها با من بود
من در جانـم دردی پنهـان دارم
امـا بـر خـود آن را آسان دارم
دارم زخمی در دل گرچه خونین
حاشـا خواهـم بـر آن درمـان دارم
تا کی در دل از غـم مـاتـم گیرم
کـو دستی تـا آن را محکـم گیرم
هـرگز نتـوان از غـم تنها دم زد
تنهـا نتـوان ، بـایـد همـدم گیرم
بسیـار سخـن ز نـاتـوانـی گفتم
از عشق که بود در جوانی گفتم
سنگی است نهاده بـر مـزار ایام
یعنـی ز گـذارِ زنـد گانـی گفتم
۱۹/۳/۹۹