دست
کو دستِ موافق که به دستم بنهد دست
یا وقتِ خوشی ، با دلِ آسوده ، دهد دست
تـا کی بـه بلنـدای سعـادت بنهـم چشـم
کوتاه مـرا بخت ، که هرگز نرسد دست
بیـداد چنـان رفـت کـه آرام نمیـرم
تـا داد ستـانـم ، بـه درآرم ز لحد دست
یـک پـا بـه طرفـدای ما پیـش نیـامـد
اما ز مخالف که بلند است دو صد دست
هـر دست که آمـد پیِ آزار و ستم بود
حسرت به دلم ، آنکه بیاید به مدد دست
در دشت جنون دست به دامن نرسانند
درباغ جنان است که هر شاخه شود دست
یاری نکند یاد که بـر ما چه ستم رفت
کو آنکه به یک نکته ازاین درد نهد دست
کس گوش به دردت ندهد لیک ز عشقت
کوبنـد به تشویـق تـو بسیـار ز حد دست
تقصیر و خطا بـود مـرا عشق و محبت
انگشت نشان است مرا تا به ابد دست
حاکی نبـری راه به دریوزگی ی عشـق
بر صفحه اعمال تو گر کس نبرد دست
۱۳/۳/۹۹