مرا دریاب
از این حال پریشانی
رهایم کن
از این حال و هوای در هم و
اوهام شیطانی
مرا دریاب
تا شاید
از این وحشت رها گردم
دلم می لرزد و
می ترسم از شب های ظلمانی
در اینجا
هر خدایی از خودش یک بت تراشیده
در اینجا
قلب مردم از جفای بت خراشیده
در اینجا ناخدایان حکم مرگ و زندگی دارند
خدا انگار
در اینجا
غبار مرگ
پاشیده
در اینجا
خانه ی مردم شده از زندگی خالی
به جای لحظه های زندگی
رقصیده بی حالی
در اینجا
ارزش یک زندگی با مرگ
یکسان است
جواز عمر مردم خورده مهر
پوچ و پوشالی
در اینجا قاتلان هم دعوی پیغمبری دارند
میان قلب مردم
خوشه های خشم می کارند
زنان در جای مردان
بار سنگین در بغل دارند
در اینجا ابرها
از آسمان نم نم نمی بارند
از این هق هق
برای یک نفس دورم کن آهسته
مرا از این خدای بوالهوس
دورم کن آهسته
رهایم کن از این
حال و هوای وهم پنهانی
مرا دریاب
از این بند و قفس دورم کن آهسته