دلم چون سیر و سرکه در سر بازار می جوشد نمی دانم چرا دل پیش روی یار می جوشد بدل گفتم مکن زاری ایا ای نازنین من که این دنیای وانفسا چو آتشبار می جوشد گهی خوب و گهی بد می کند با دیدگان من گهی با می گهی در آتش آزار می جوشد نمی دانم چرا این دل ندارد طاقت ماندن چنان سوز و گداز زخمه ی گیتار می جوشد برای این دل دیوانه و مجنون و نا آرام صدای دلخراش در لابلای غار می جوشد ازین پس زندگانی را به این معنا نمی خواهم چرا در دیدگانم گریه با تکرار می جوشد الیلم کنج این ویرانه افتادم عزیز دل عزیزان خون خلقی پای این دلدار می جوشد