آسمان دلم پر از ابر است در هوایی که نیستی با من
چشم هایم همیشه بارانی است لحظه هایی که نیستی با من
دل به طوفان زدم که شاید باز بشکنم در میان امواجت
کشتی دل شکست ساحل کو ناخدایی که نیستی با من
دست و پا می زنم برای نجات مرده یا زنده ام نمی دانم
هرچه گشتم ترا نجستم در ماورایی که نیستی با من
من نبودم خیال با من بود غوطه ور بوده ام درون خیال
تو شدی من شدم که ما نشویم با شمایی که نیستی با من
پای رفتن دگر نمانده مرا حس ماندن درون من مرده است
از سرآغازِ تو نبودم تا انتهایی که نیستی با من
قطره قطره ز قلب بی تابم خون دل همچو اشک می بارد
مرگ راه به هم رسیدن ماست ای خدایی که نیستی با من