شامگاه عمر
بـه شـامگاه عمـر مـن چه تلخ می رود زمان
کـه لحظـه ای نـدارم از عـذاب زنـدگـی امـان.
در انتخاب راه خود به حیرتـم ز سـرنـوشـت
چنان شد اختیار گـم که کـس نمـی برد گمان.
ز سـوز شاعـری نشد جز آتشی بـه نسل ما
کـه امتـداد دود مـن ، رسـانــدم بــه دودمـان.
قرار ما کشیده شد که؛ این خط است و این نشان.
هنوز هم همان خط است زندگـی، نشان همان.
بـه سـر نـوشـت مـن نشد نوشته سـر فشانیَم
کـه تابِ ترکشم به سوی تو کم آمد از کـمان.
چه ارزد ایـن تفاله جسم من که بعـدِ مردنم؛
بـه خـاک تـیره اش نهـند یـا برنـد آسمـان.
به دشمنی و خشم و کینه ره نبرده قهـر من
چه بهره می برم اگر شوم به خشم قهرمان.
ز دوستـان و یـاوران کسـی نمـانـده بـر قـرار
به وحشـت از جدائیم نـرو، تو پیش من بمان.
چنـان شدیـم حاکیـا یکـی، کـه بعـدِ مـرگ مـا؛
بـرنـد نـام خـویـش را اگــر کنـند یـادمـان.