دیدار دیگر
ننشینـد ار کـه یـار دمـی در بــرابـرم
بـر حسنِ خُلق و صـورت زیبا چه بـاورم
داوی نداشتیم بـه بازی ی سـرنوشت
تا حکم و رای چیست بـه پایان ز داورم
دستم تهی شده است به دنیا ز آخرت
بـر مـن ذخیـره چیست که همـراه آورم
عیسی صفت بـه فخـر نشینم ز اعتقاد
تـاجـی اگـر نهنـد ز خـاشاک بـر سـرم
جانِ سخن نهفته بـه مضمونِ بکرِ اوست
ذوقی نمانده است که مضمـون بپرورم
از من چه ادعا که مرا شعر ، بـرتـر است
بی بال و پـر چگونـه بگویـم که می پرم
فیضـی نمـی برنـد ز مـن صاحبانِ ذوق
شرمنـده می شوم کـه ببالـم سخنورم
میلی بـه حسن قامت و رخساریارنیست
مـن در هـوای رخصـتِ دیـدارِ دیگـرم
شاید رسم بـه حلقه ی یارانِ بی قـرار
خـود را اگـر بـه دیـده ی دلـدار بنگـرم
حاکی دگر لطافتِ جانـم شریک نیست
با خاکِ تیره ای که از آن است ؛ پیکرم.
29/12/95