بس است
وادی عشاق را سینه خـزیـدن بس است
دل بـه هـوای کسی تند تپیدن بس است
عمـر هـدر می شود تا بـه کجـا می رود
تند و عبث می دود بیش دویدن بس است
نـالـه نشـد کـار گـر مـانـده شـدم بیشتـر
یار ز من بی خبر قطـره چکیدن بس است
کـس نکنـد یـاد مـا یـاد ز فـریـاد مـا
هرزه رود داد مـا پـرده دریدن بس است
دل به کجا بسته ایم از چه غمی رسته ایم
از دل خود خسته ایم ناز کشیدن بس است
میـوه مـرا پیشِ رو تـرس مـن از آبـرو
حسرت کامم از او میـوه نچیدن بس است
نیست در این تازه ها ریشه به شیرازه هـا
زان همه آوازه هـا قصه شنیدن بس است
جـز پـی ی آزار مـا کـس نشود یـا ر مـا
از دل و دلدار مـا خیـر ندیدن بس است
داده ز کف مال را هم پـر و هم بـال را
شخص بـد اقبال را شوق پریدن بس است
هسـت بـه بـازارتـان دشمنـی ی رایگـان
با عوض نقد جان کینه خـریدن بس است
می شنـوی پنـد را مـی گسلـی بنـد را
وصلـی و پیونـد را بـاز بـریدن بس است
چنـد روم نـا بجـا کشـت نـدامـت مـرا
دسـت خطـا پیشه را بـاز جویدن بس است
عمر تو حاکی ز پیش بود به پایان خویش
لب شده است پرزنیش بیش گزیدن بس است
27/12/95