روزگاری دور مردی مرد دانه ای کوچک کز درختی مانده بود بر جا درون خاک نمداری نهاد و رفت... سال هایی دور،از آن روز درختی بر فراز خاک ثمر می داد برگ های خشک و سرخش را ز بر می داد به خاک سرد جان می داد روزها بگذشت مردمانی آمدند جان شیرین درخت با سردی آهن بیفکندند و رفتند جان شیرین درخت در شعله آتش بسوزاندند و رفتند تنها بماند اینجا تلی خاکستر خاموش و گرمایی که جان می داد!