در میان بازی و شادی دیگران گفتند که روزی خنده ی این لحظه ها اشک ها را نرم نرم بر صورت و دل هایتان جاری بخواهد ساخت و سیلابی به راه افتد... ولی ما بیخیال گریه بین خنده ها بودیم! و سال هایی گذشت... همبازی کودکی ها،در میان سال ها گم شد ولی روزی پس از سال ها پس از سال های پوشالی،فراموشی در میان خنده های دیگران... ما بودیم و آنچه که آنها گفته بودند در میان بازی و شادی ما! لحظه همان لحظه می توانست شادتر باشد بهتر از آن روزها پر ز صدای خنده مان باشد پس چرا اینگونه پاییزی نمود لحظه؟ لحظه همان لحظه! چه چیزی پس تفاوت داشت... که ما را این چنین دور می نمود از هم؟؟؟ در جهان هایی موازی پا ز خردسالی و خنده ها و بازی ها فرا بگذاشتیم و اندک اندک... ما بزرگ گشتیم!