دگر خسته ام شعر گفتن هم ز یادم رفت ولی تنها همین گفتن؟ این همه گفتن چه سودی داشت؟ اگر دردی از این دنیا نکاهیدم... اگر چون بقیه من هم در آخر چون از این دنیا برفتم از دل و یاد رفیقان پاک گشتم مشکل از گفتن نبود پس از که بود؟... از نفس های دم آخر که این تقدیر به دست همه افتاده کنج انزوا می زد از همین روزمرگی ها ز اجبار گذر کردن از این جاده اشتباه ما نگفتن بود... سکوت کردن... سکوت ما برای جان به در بردن از این گرداب،کافی بود؟ گاه فریاد کشیدن لازم است... تا دیگران بیدار شوند دست و پامان،بسته شاید فکرها،خسته آنچه باید باز گردد محبس اندیشه ی نورسته!