تصور کن زمانی در دل این روشنایی در تب خوشبختی بسیار و شاید غرق در مرداب سختی ها یا که شاید از برای این همه پندار می شود دشوار یاد آوردن اینکه گهی خاموش خواهد شد،کل این دنیا نه اصلا من نمی خواهم بگویم از ته این عمر نمی خواهم بگویم مرگ یا که آیا مردنم سخت است ته حرفم همین است شاید این فریاد،این حس سخن گفتن تا ابد در این گلو خاموش گردد شاید این تصویر آخرین تصویر من از زندگی باشد شاید اینها رخ دهد شاید... و اما من نمیدانم که آیا این همه بی حاصل است؟ نه احتمالا این چنین نیست ممکن است آن روز جان فرسا رسد ولی دنیا همین که هست خواهد ماند همره این راه یاور درد و غم بسیار رفیق روز تلخی ها و شادی ها کسی که از ته قلبش تو را می خواست همین که هست خواهد ماند و آنگاه نور این خورشید عالم تاب در اعماق وجودت رخنه خواهد کرد و این کافیست هر چقدر هم این امید واهی ولی کافیست...