آسمان تیره،زمین سرد و نمور روی خاکی بس نژند در فضایی غم زده،دلگیر راه نومیدی مرا تا هیچی و پوچی رساند راهی که از تاریکی این دل سراسیمه به پوچی می رسید شاید برای درد بی درمان وحشتناک ذهن آن که با هر ضربه ای آهسته بدجوری توان می کاست دیگران با یک کلام سخت و حتی یک سکوت تلخ بدجوری توان می دادنش داشت می جنگید برای بردن یک آدم شاید اضافی تا جهنم آن جهنم کاتشش حس نبودن بود... در آن لحظه که من با ناامیدی ابتدای این جهنم ناتوان در عمق این تنهایی ذهنی در پی نابودی این حس با تمام این تن رنجور در نبرد بودم... کسی از این همه کابوس نجاتم داد شاید کسانی... کسانی که فراموش کرده بودم مهرشان،ایمانشان را... سلام ای زنگی بار دگر! عمرا تو را با این همه زیبایی و شادی دوبار از کف دهم...