رهگذار عمر
چه لاف از همت عشق و امیـد وصـل دلداری
سلـوک عشـق را منـصور واری بـایـد و داری
دلی باید که سـر از عشق غلتانـد به مـوج خون
سری باید بـه عزم دوست ا ز آشوب سـرشاری
نه نامی باید و ننگی چو بـاید دسـت از جـان شست
که از خون شد وضوی عشق را تطهیـر رخساری
نه در من همتی کز جان به وصل یار بـر خیزم
نه جـانـم را تـوانـی تـا که پـر گیرد به دلداری
نه در باغی نصیبی بر من از گل صورتـی ، برگی
نه دست مهـربان یـاری بـرآرد از جگـر خاری
نه در سر فکر سودایی نه در دل تابی از عشقـی
نه دردی از غـم هجـری نـه شوق دیدن یاری
نه مهـرم را ز نـا مـهـری میسـر در دلـی جایی
نه یـادم را درون سینــه ی یــاری ، نگهداری
نه از دلـدادگـی حـرفـی نـه از دلبستگـی یـادی
که در بــازار دلـداران نــدارد دل خـریداری
نه در آزار مقیاسـی نـه در نـا مـردمـی حدی
نه یاری های یاران را ز نادانـی است معیـاری
همه هـر کس محبـت را گـرفتـاری ، پشیمـانی
همه هر دلبـر از هـر جـا ، جفـاکـار و دل آزاری
هــر آن نا پختـه اندیشـی نظــر بنـدد بـه زیبـایـی
به دام شـوق و حسرت آرزو مندی ، گرفتاری
چه بس آویخته زلفی که بر مـرغ دلـی دامی
چه بس تلخی که پنهان است در لعل شکر باری
چه لذت از تماشا ی پـری رویان ، که مـی بینیم
بسا گل صورتـی دیـوی ، بسا زشتی ، پـریـواری
نه دلشادم نه دلگیرم همه ســردم همـه سختم
چو سنگم کز ستیغ کـوه افتاده است پنداری
گران سنگم نشسته در غـروب سـرد کـوهستان
که از خو د کـی فرو ریـزم بسان نقش دیـواری
من آن سرو کهن سالم که می خشکم بـه آرامی
به پایـانـم ، چو افتاده نـفـس در سینـه بیـماری
حضور مـرگ را بینـم مگـر در چشـم ، تصویری
خطـوط درد را دارم مگـر بـر رخ نـمـوداری
شکستـه قــایـقـی افـتـاده در آغــوش طـوفـانـم
نجاتم را امیـدی نیست بـر کس تـا کنـد کاری
گرفتم هر چه مشکل بود از هستی به خود آسان
کنون ره می سپارم نیستی را من به دشواری
چو بومم لیک ره گم کرده از ویرانه ی خویشم
بسـان عنـدلیـبـم لـیـک ره مــانـده ز گـلــزاری
منم اینک بـه خلوتگاه ایـن وادی بـه تنهـا یی
نه شاد از روز پر نوری نه غمگین از شب تاری
همه زهـر است در کامم اگر نوشم ز کـس جامی
همه آزار گـر بینـم کسی بـر خویش غـمخواری
همه قصه است گـر از کس شنیدم ز آشنا یـی ها
همه خواب است گر دیدم به جمع خویش بیداری
همه لاف آور و افـسانه پـردازنـد و خـود باور
که درس مکتب دل را نه آگاهـی نـه هشیـاری
نهادم عمر خود بیهـوده بـر تـردیـد جانـکاهـی
نه بـر مشّا ست انکـاری نه بـر اشراق اقـراری
نه از نیکی بریدم ره کـه یـزدان راسـت تسلیمی
نه کندم از پلیـدی دل ، کـه بـا ابلیـس پیـکاری
سرشتم روح نا آرام خود با نیـک و بد عمری
کنون در وادی ی حیرت پریشان و نگونساری
چنان در حلقه ی تردیـد سر گـردان و حیرانـم
که دور خویش می چرخم ز گمراهی چو پرگاری
فرو بستم لب از عبرت بسان جمع خامو شان
که حسب و حال ما خود جمله فریاداست و گفتاری
تعلق از چه میبندیم بر خوش خاطران ای دل
تعلق خاطـران را در کجـا مانـده اسـت آثـاری
سرابی بوده حسرت بار حرف دوستـی «حاکی»
که دیـدی و شنیـدی در گــذار عمــر بسیـاری
71/2/18