عشق حاکم شد٬ دل من خوب سربازی نبود هرچه بغضم را شکستم چشم ها راضی نبود! غصه هایم مستمر آینده را خط میکشند روح من آماده ی خسران این بازی نبود! باختن با باختن تا باختن شد سهم من هی نفس کم آمد اما روزن بازی نبود! بد صداتر از دل من ساز در خلقت نرفت ..! گرچه ویرانتر از او در وهم هم سازی نبود بهترین پرهای عالم را خدا داده به من .. در قفس اما امید نقش پروازی نبود! میکشم دنبال خود یک ساک مالامال درد هیچ یک از غصه هایم مطلقاً ماضی نبود .. بی گناه محکمی محکوم تنهایی شدم صد غزل هم رشوه دادم .. یاورم قاضی نبود!! کاش میشد عقل برگردد که سلطانی کند بارگاه عشق را ،دل ، خوب سربازی نبود ..