دیگر دلم به درد شکستن نمی خورد
حتی به درد گوشه ی مردن نمی خورد
این شمعِ نیم سُخته ی(1) خاموشِ گوشه گیر
دیگر به هیچ کار شب من نمی خورد
آنگونه سنگ شد دلم کز دست روزگار
حتی به آن حماسه ی آهن نمی خورد
دیگر به چشم هایِ خود آتش نمی دهم
دیگر دلم میِ نگه ، لا ، لن .. نمی خورد!
دودی که زآتشِ غمِ دلبر به آن نشست
شستم ولی به کاسه یِ شستن نمی خورد
بی یار و دلستان و غزلهای آتشین
این دل به دردِ لحظه ای بودن نمی خورد!..
(1) سُخته : مخفف سوخته