bg
اطلاعات کاربری ایمان خضرائی

تاریخ عضویت :
1393/01/23
جنسیت :
شهر :
کشور :
ایران
آخرین اشعار ارسالی
ایمان خضرائی
ایمان خضرائی
1393/10/03
308

نه ! دیگر شاعری هم کارگر نیست! مخاطب دیگر احساس بشر نیست تو گفتی بگذرم خود می رود غم غمی دارم که در فکر گذر نیست خیابان تا خیابان پر زن و مرد ولی هم راز ِ محرم یک نفر نیست! تمام دردها درمان پذیرند تمام دردها .. این بی پدر نیست! شنیدم سد ذوالقرنین را آه نماید ذوب .. حالا یک اثر نیست خودم را می کشم با بغض آخر خودم را می کشم ..! راهی دگر نیست ..
ایمان خضرائی
1393/09/19
373

خطاب حضرت زینب(س) به مدینه 1 ای مدینه بازگشتم بی حسین دردها بر جان نوشتم بی حسین خون و زخم وتازیانه گشته است مابقی سرنوشتم بی حسین .. 2 ای مدینه! از چه ویران نیستی!؟ سنگ هم خون شد! بگو از چیستی؟ کاروان ما همین است .. آمده مانده ای .. در انتظار کیستی ..؟
ایمان خضرائی
1393/09/02
315

وقتی که مرا فشار غم می گیرد روحم خبر از حال شکم می گیرد آری که بهانه ی بزرگیست غذا! با بوی پیاز گریه ام می گیرد ..
ایمان خضرائی
1393/08/17
317

یا رسول الله ! خواب تلخ ِ زینبت تعبیر شد .. شاخه ها بشکست و زینب پیر شد هم تو رفتی ، هم بتول و هم علی هم حسن ، هم کربلا تقدیر شد زینب و آتش دوتایی غم است آتش آمد .. بیتها درگیر شد آتش آمد .. خیمه در شد ، باز سوخت باز هم دست علی زنجیر شد زینبت میدید بعد از نیم قرن میخ ِ در ، در قتلگه شمشیر شد .. زینبت میدید بر جسم حسین تیر ِ جُثمان ِ حسن تصویر شد آینه بود و شکستندش، سپس غصه ها بر نیزه ها تکثیر شد .. زینبت ایوب را شرمنده کرد .. صبر کرد و صبر از وی سیر شد .. *جُثمان : پیکر ، جسد
ایمان خضرائی
1393/08/05
306

باز دارد آسمان رنگ ِ حسین .. صحبت است از رفتن و جنگ ِ حسین می کشد زنجیر غم بر دوش خود روح هایی که شده تنگ ِ حسین شال ماتم ، خطبه ی حورا ، کتاب کربلا ؛ می شوم آماده ی زنگ حسین روضه اش را بغض می خواند و دل میزند بر سینه آهنگِ حسین .. عشق یعنی معرفت ؛ پیغمبرند - اشکها در دین ِ فرهنگ ِ حسین .. عاشقی .. هیهات .. لبیک و عطش .. باز دارد آسمان رنگ ِ حسین ..
ایمان خضرائی
1393/07/26
294

عشق حاکم شد٬ دل من خوب سربازی نبود هرچه بغضم را شکستم چشم ها راضی نبود! غصه هایم مستمر آینده را خط میکشند روح من آماده ی خسران این بازی نبود! باختن با باختن تا باختن شد سهم من هی نفس کم آمد اما روزن بازی نبود! بد صداتر از دل من ساز در خلقت نرفت ..! گرچه ویرانتر از او در وهم هم سازی نبود بهترین پرهای عالم را خدا داده به من .. در قفس اما امید نقش پروازی نبود! میکشم دنبال خود یک ساک مالامال درد هیچ یک از غصه هایم مطلقاً ماضی نبود .. بی گناه محکمی محکوم تنهایی شدم صد غزل هم رشوه دادم .. یاورم قاضی نبود!! کاش میشد عقل برگردد که سلطانی کند بارگاه عشق را ،دل ، خوب سربازی نبود ..
ایمان خضرائی
1393/07/06
420

من با نگاهی هم دلم آرام می گیرد با یک عبورت خاطراتم نام می گیرد یا نه اگریک لحظه شعرم را بیارایی تکواژهایم حرمت احرام می گیرد آقا خودت شاهد! صدای کوچه ی شعرم- وقتی نمی پیچد در آنها گام می گیرد وقتی مؤذن با صدای بغض می خواند: الله اکبر .. خاطر ایام می گیرد .. با هر غروب جمعه احساسات من انگار از شرم خود، حکم شب اعدام می گیرد از بس صدایت می کنم هر جمعه ادرکنی ابلیس هم از گریه ام سرسام می گیرد ..
ایمان خضرائی
1393/06/23
255

این روزها درگیر احساسات ولگردم(!) بار سفر را بسته ام شاید که برگردم .. بی آنکه مقصد را بدانم ،ظاهرا انگار من توشه را بیهوده از آذوقه پر کردم!.. حسی به من می گفت دنیا جای امنی نیست .. آماده بودم .. گرچه صبرم را کم آوردم قصدم تماشا بود و ثبت حاضری اما دنیای زیبایی نبود ، از غصه افسردم! من مبدأم را دوست دارم مقصدم آنجاست .. من زین سفر یارب دلم خون است و پردردم .. گر صندلی های ِ قطار ِ مرگ پر گشته .. من حاضرم! .. پای پیاده باز میگردم ..!
باز آبروی سینه ام را میبرد شعر مشک سخن های دلم را می درد شعر وقتی که قرآن خامش است از وصف رویت جای شگفتی نیست کم می آورد شعر .. آنقدر دلتنگم و حرف از غیبتت هست .. تنها اگر از بغض کالم بگذرد شعر تا تو بیایی جاده ها را خلق کردیم هر یک به راهی منتظر چون بشمرد شعر؟!.. افکارمان سنگین شده احساسها درد از بس که بی تو روز و شب غم میخورد شعر .. دل نامه های دوریت مانده ست دستم تا یک سحر دست صبایت بسپرد شعر .. مانند گنجشکی که یک سیمرغ دیده .. زین شاخه تا آن شاخه حیران می پرد شعر ..
ایمان خضرائی
1393/05/14
295

ای غم چه کسی ز یوسفش آگاه است؟ در مصر که نه ، گمشده اش در چاه است این خانه ی بی پلاک را سنگ مزن شاید پدری هنوز هم در راه است ..
ایمان خضرائی
1393/05/06
291

حال آن کاو سرنوشتم می نگارد دیدنیست اشک او آندم که زخمم می شمارد دیدنیست غم مسلح آمده تا خانه ی احساس من پای دردی را که بر در می فشارد دیدنیست صبحدم صبحانه را شیطان مهیا میکند کنج فنجان ، قند غفلت می گذارد دیدنیست عشق خنجر می کشد بر گردن پاک غزل شعر جز تسلیم گفتاری ندارد دیدنیست خانه باشی ، زیر سقفی تو و دلدارت -فقط- سقف باشد باز هم باران ببارد دیدنیست هر که وصفم را شنید از غصه آتش شد دلش حال آنکو سرنوشتم می نگارد دیدنیست ..
ایمان خضرائی
1393/04/17
220

دیگر دلم به درد شکستن نمی خورد

حتی به درد گوشه ی مردن نمی خورد

 

این شمعِ نیم سُخته ی(1) خاموشِ گوشه گیر

دیگر به هیچ کار شب من نمی خورد

 

آنگونه سنگ شد دلم کز دست روزگار

حتی به آن حماسه ی آهن نمی خورد

 

دیگر به چشم هایِ خود آتش نمی دهم

دیگر دلم میِ نگه ، لا ، لن .. نمی خورد!

 

دودی که زآتشِ غمِ دلبر به آن نشست

شستم ولی به کاسه یِ شستن نمی خورد

 

بی یار و دلستان و غزلهای آتشین

این دل به دردِ لحظه ای بودن نمی خورد!..

 

(1) سُخته : مخفف سوخته