در شبی آرام،سکوتی سرد و سخت با طنین ناله ای در هم شکست با صدای لرزش دردآوری شکوه می کرد یک مداد از دفتری روزگاریست در تکاپویم چنین می نگارم ،می سرایم دلنشین تا فشانم بذر علم عالمی تا زدایم جمله جهل و جاهلی آنچه از دانش بروی صفحه است از تلاش بی نشانی چون من است هرچه داری از من فرزانه است بی من این عالم همه ویرانه است گر نباشم عقل زایل می شود غیر حق بر حق حایل می شود گر نباشم برگ برگت خالی است همچو حماری که پشتش باری است گر نباشم جهل عصیانی کند کفر جامه، برتن ایمان کند نور دانش کمتر وکمتر شود جاهلی جان گیرد و برتر شود پس به هوش آ نسخه ات با من مپیچ چون که بی من هیچ هیچی هیچ هیچ من نمی گویم همه دارند خبر از ژن خوب است این فضل وهنر ان طرفتر سر بلند کرد دفتری نیشخندی زد بگفت:ای مدعی می نگاری می سرایی این درست این همه در اقتضای کار توست دادگاهی می کنی!سر می بری! پارچه ات را گز نکرده می بری! مهلتی ده تا بگویم من سخن داد ارم چون تو بر هر انجمن این همه عمر را نوشتی بی ثمر چون که خود چون جاهلانی بی خبر! تکه چوبی خشک بودی از ازل بس عظیم است ادعایت ای دغل! تو همانی دست به دست دیگران می شوی رقصان وچرخان هر زمان چون به دست دیگران رقصان شدی؟ چاک جان، بٌبًریده و عریان شدی؟ چون سراسر گفته هایت ادعاست این همه ناز و کرشمه پس چراست؟ گر که داری ادعای عقل و هوش پس تواضع کن،پی دانش بکوش مدعایان گر زعلم دم می زنند نکته دانند و سخن کم می زنند گفته بودی نسخه ات با من مپیچ لیک بی من تو چه هستی هیچ هیچ شکر دارم برگ برگم خالی است چون تو نیستم!دانشت پوشالی است چون نوشتن، علم و دانش نیست نیست! گر عمل در آن نباشد هیچ نیست عالمی گر بی عمل دانا شود عاقبت درمانده و رسوا شود پس به هوش آ و نگر کن کار خود همزمان سامان بده افکار خود دانش علم و هنر فرزانگیست چون عمل نبًود دلا ویرانگیست چون زبان علم تو برنده است نور دانش در درونت مرده است مرد ره باش در طلب ای مدعا توبه ای کن با تضرع با دعا تا که شاید عشق را پیدا کنی وین غرور کذب را رسوا کنی شکوه کم کن این حقیقت را ببین ما مداد و دفتریم تنها همین!