قدم با این دل دیوانه ی اکبر چها کردی تو او را در میان درد و رنج و غم رها کردی خودت پرواز کردی سوی جنت ای عزیز دل ولی در دیده ی اکبر قیامی را بپا کردی چرا تنها نهادی اکبر وامانده را رفتی چرا او را عزیزم اینچنین از خود جدا کردی تو می گفتی من و اکبر زبانی مشترک داریم ولی ای نازنین بر جسم و جان او جفا کردی نگفتی با خودت ، اکبر ندارد طاقت دوری تو تنها درد خود را چنین کاری دوا کردی نگفتی یار دیرینم بدون بنده می میرد تو او را با تمام آرزوهایش فنا کردی بیا برگرد عزیزم اکبرت بر خاک افتاده تو شادیهای او را با عروج خود عزا کردی