به روشنی برسان آسمان تیره ی دل را
بیا و غرق سحر کن شب جزیره ی دل را
در انتظار طلوعیم تا ستاره ی مغرب
از انتظار رهاند نگاه خیره ی دل را
هزار قصه ی غصه نوشت متن غزل تا
به خنده ای بگشایی لب عشیره ی دل را
توان دل به کجا باید از تو باز گرفتن
که صرف کرده به پایت همه ذخیره ی دل را
بیا که بی تو طلوع سحر نبود هویدا
بیا که عشق ز جان ها کشید شیره ی دل را