نمی گردد
چه خوانمت که نظر از تو بر نمی گردد
هرآنچه هست جدا از نظر نمی گردد
کمان مهر تو پیرانه ام گرفت نشان
چه ناوکی است که عقلم سپر نمی گردد
چنان نشانده مرا سر نوشت در راهش
که هیـچ راهِ قضا ، بـر قدر نمی گردد
مگـر ز مکتبِ دلـدادگـی بیـا مـوزی
نخوانده عشق که صاحب هنرنمی گردد
مرا به همرهِ گمراه ، هیچ نیست نیاز
از او چه سود اگر همسفر نمی گردد
شبِ فراق چه داند گرفته در آغـوش
اگـر بـه چشـمِ نخفته سحـر نمی گردد
چه کرد غفلتِ ما با دو روز عمرِ عبث
به خواب رفته ز کس با خبر نمی گردد
خیالِ غنچـه ِ لب لذت آور است ولیک
هزار حرف چو یک لب شکر نمی گردد
شکسته بال توانـد بـه بال و پر بالـد
ولی بـه طینت پـرواز پـر نمی گردد
اگرچه رفت مرا عمر بی تو بی حاصل
ولی به یاد تو هرگز هـدر نمی گردد
اگر چه در خورِ من نیست زندگی اما
نصیب من ز جهان بیشـتر نمی گردد
مرا چه فیض به پیرانه عاشقی ، حاکی
هـزار پنـد به دل کارگر نمی گردد.
22/3/96