چشیدم معنی و مفهوم آتش پاره بودن را
به مغز استخوانم واژه ی بی چاره بودن را
برای گرد تسکین سپید درد و بیماری
هزاران بار فهمیدم تب زن باره بودن را
نه یک شب نه دو شب هر شب برای خواب پوسیدن
ز هر بیغوله چیدم غنچه ی آواره بودن را
تنم در دست هر کس بود از این افیون ویروسی
فشاندم در تنش تا حس کند جراره بودن را
به وقت هن هن بدبوی گرگان به ظاهر مرد
که می فهمد به جز من قصه ی بدکاره بودن را