با توام ماهیگیر، دیده از من برگیر تور بردار از این چاله ی مانداب و برو برو تا دور برو تا دریا که در این جرعه ی آبی که فرومانده به گودی، در راه شاه ماهی که تو هر دم به خیال بینی اش رقص کنان نگرفته است پناه و نخفته است به بند انگشت عمق این چاله ی آب هیچ دریاپری سیمین تن که تو بینیش همه شب در خواب آی مرد غواص این تنک آب نه میدان تو است نیست اندر دل من گوهر رخشنده و نابی که به رؤیا دیدی و فرا چنگ نخواهی آورد، هیچ مرواریدی زین مداوم به قفس کردن باد زین خیال موهوم،زین فزاینده جنون عبث گوهر و دُر دست بردار و برو کاندرین سفره ی درویشی من نیست هرگز صدفی، خواه خالی یا پر شاه ماهی و پری و صدف و گوهر را میزبان نیست دلم بختم ار یار بود ور نکند لکه ابریش سیاه امشب اما به دلم مهمان است عکسی از روی درخشنده ی ماه و به فردا چو رسم دلم از تابش خورشید درخشش گیرد و از این آتش تنسوز و دل انگیز و عزیز این تن رو به زوال، از میان برخیزد سوی او پر گیرد می روم رقص کنان، چرخ زنان تا به فلک اوج می گیرم مست، بی سر و پا، بی دست و به روزی دیگر شاید آیم به دگربار فرود و اگر باز نمانم ز سفر در هیاهو و خروش یک رود بروم تا دریا و بدان روز ندا خواهم داد: با توام ماهیگیر، تور بردار و بیا آی مرد غواص ...