کوهی که مشتاقی به پنهان بودن خود
می ترسی از توفان به لرزان بودن خود
من نیز می ترسم که پاهایم بلغزد
بی اعتمادم چون به انسان بودن خود
چون شهر دوری در کنار مرز وحشت
می ترسم از تصمیم استان بودن خود
با این جنایت ها کنار کعبه ی دوست
ناراضیم از این مسلمان بودن خود
یک روز خوش در نفس آزادی من نیست
خوشحالم از تقدیر زندان بودن خود
صندوق زر خالی است ای سرباز عاقل
بردار دست از این نگهبان بودن خود
یک عمر بیگاری برای عشق بس نیست؟
خر می خورد شلاق ارزان بودن خود
روزی که شد قانون جنگل با مسلسل
برگشته شیر نر ز سلطان بودن خود
دست مترسک ها به دزدی کرده عادت
دیگر پشیمانم ز دهقان بودن خود