بیچاره آب!
که تا لبت آمد و
تشنه بازگشت
دلداده ی آن دو لبِ ز ادب غرق ناز گشت
آن گه که بر دو کف مردانه ات نشست
از قدر و غیرت آن نازنین دو دست
وز آرزوی وصال لب های تشنه ات
شد بی قرار و مست
اما از ارتفاع حیا و ادبت چون هبوط کرد
رؤیای عاشقانه اش
ناگه فروشکست
در لحظه ای دگر اما
چون مشک و دست یار
در پیش روی دید
از خانه دل برید
از پا و سر گسست
در جام حق نشست
اما چه سود که از دنائت آن مردمان پست
وز غدر بی حساب آن لعینان زرپرست
باران تیغ و تیر فرود آمد از هر طرف
بر پیکر رشید و ساغر ساقی عطشان مست
در ساعتی که خورشید به بالین تو نشست،
«و در کنار درک تو،
کوه از کمر شکست»*،
آب را تا ابد
داغی به دل نشست
داغی برای همیشه بر دل این آب باقی است
او تا همیشه تشنه ی لب های ساقی است
دریاب ساقیا دل بی تاب آب را
ساقی به لب فرونشان داغ دل آب را
*عبارت داخل گیومه از یکی از شعرهای مرحوم سید حسن حسینی وام گرفته شده است.