چرا ای نور چشمانم بدیدارم نمی آیی
به دشتستان سبز کوچه بازارم نمی آیی
نگاهم خسته و مانده بدیدار تو می آید
چرا وقتی که در دامت گرفتار نمی آیی
نشستم کنج بیغوله خراباتی شدم اینک
چرا حالا که من از خویش بیزارم نمی آیی
به حسرت می برم نام تو را برلب عزیز دل
چرا در امتداد چشم خونبارم نمی آیی
برای دیدنت
چشم انتظاری میکشم جانا
چرا اینک که نازت را خریدارم نمی آیی
ز عشق روی تو پیمده ام جام شرابم را
چرا وقتی که من محتاج تیمارم نمی آیی
شدم راهی دربارت اگر چه مست بودم من
چرا ای روشنی بخش شب تارم نمی آیی
زمانی عقل هوشم را ز کف دادم به آسانی
بگو حالا چرا با اینکه هشیارم نمی آیی