کاروان بار دگر عشق فشان آمد و رفت بی خبر ماند دلم، بار دگر آمد و رفت عهد کردم ننهم تا گذرش چشم به هم خواب بر دیده زد و دولت عشق آمد و رفت گوش سنگین و گران هیچ نوایی نشنید زین غریوی که به بیداری دل آمد و رفت نگرفت این دل سرد و سیه ام هیچ ثمر زآتش معرکه ی شور خدا کامد و رفت طالب مدعی آن می صافی بودم قدحم ماند تهی، ساقی جان آمد و رفت گفته بودم نرود ساده ز دستم این بار فرصت مغتنمم، قدر ندانستم و رفت نیست در جان و دلم یادی از آن شب خوش تر که اشکی از چشم ترم پرده دران آمد و رفت آذر 1390 - محرم 1433