bg
اطلاعات کاربری عادل دانشی

تاریخ عضویت :
1392/12/26
جنسیت :
شهر :
کشور :
ایران
آخرین اشعار ارسالی
عادل دانشی
بی تو نگاه پنجره از جنس غربت است خورشید دل به شب زده،در کنج عزلت است دیگر نمی رسد به مشامش طنین نور چشم تری که تشنه ی دیدار ظلمت است بی تو چگونه خاک بپوشد لباس سبز زرد است باغ آینه ،فصل کسالت است رفتی کجا قصیده ی باران، سرود رود گلواژه در سراب لبت غرق حسرت است آه از سکوت ثانیه ،آه از خروش مرگ آه از قطار عمر که در حال حرکت است با داغ دل بگو چه کنم غنچه ات هنوز در انتظار حُرم تنت ، فکر فرصت است باید ببینم آمدنت را ((حسن )) به خواب یک لحظه در کنار تو بودن غنیمت است عادل دانشی 19 مهرماه 1396

با من از عشق نگو..آه..دلم می گیرد
شیشه ی عاطفه ام شبنم غم می گیرد
سال ها مست در آغوش خیالت گفتم
شعر طنزی که از آن بغض قلم می گیرد
عاشقی حبس شدن در قفس خاطره هاست
مرغ اقبال من از یاد تو دم می گیرد
سقف رویای من و هجمه ی باران غزل
خانه با چشمک هر صاعقه نم می گیرد
شعله ی شمع منم در نفس ثانیه ها
جان رقصان مرا باد عدم می گیرد
باغ پاییز طلایی ست نه از رویش یاس
بوم خاک از جسد برگ رقم می گیرد
من که باشم که از این درد، کمر راست کنم
آهن از داغ جگرسوخته خم می گیرد
باز هم منتظر معجزه ات می ماند
آنکه از عکس تو تصویر حرم می گیرد

عادل دانشی مرداد 1396

عادل دانشی
1395/12/24
388

نشسته نام تو در باور غزلهایم بیا ببین که در آغوش شعر تنهایم به عکس صفحه ی رایانه خیره می مانم چه زیرکانه پیِ حل این معمایم به چشم قافیه دار و ردیف لبهایت؟ و یا جناس نگاهت؟....هنوز شیدایم چه گیسوانه کشیدی مرا به دستانت چه گیسوانه قلم را به باد می سایم عجیب ظهر تنت غرق نور ابهام است چنان که در شب نیما تویی تمنایم مرا به لطف کدامین سکوت میخوانی که لحظه لحظه تو را چون سکوت می پایم به نام نامی عشقت،سروده ام دردی بخوان سیاهه دل را ،امید فردایم عادل دانشی اسفند 95
عادل دانشی
1395/12/17
376

سپاس از استاد حاکی بزرگوار می خواهم از گذشته و فردا گذر کنم هر لحظه را به لذت پرواز سر کنم از مرز های خسته ی مرداب بگذرم با رقص موج در دل دریا سفر کنم دیگر بس است بغض شدن در گلوی اشک فریاد کن مرا که جهان را خبر کنم آنقدرخون به دامن چشمم بریز تا ((این راز سر به مُهر به عالم سمر کنم)) عقلم کجا حریف جنون زمانه است؟ باید برای فتح تو جان را خطر کنم باید از ابر شعر ببارم غزل غزل گلواژه های تب زده را بارور کنم یا چون نسیم رهگذر از گیسوان ماه در عطر نور، شب پره را غوطه ور کنم وقت طلوع توست ببین پشت شیشه ام تا پلک های پنجره را باز تر کنم بردار این حجاب و بتاب از حریم مهر تا با فروغ آینه شب را سحر کنم من را به باد خاطره نسپار باید از خاکت ببالم و به امیدت ثمر کنم عادل دانشی اسفند 95 تضمینی از حضرت حافظ ترسم که اشک در غم ما پرده در شود این راز سر به مهر به عالم سمر شود
عادل دانشی
1395/07/11
402

شب است و آینه در حسرت نوازش نور است کجاست دست تو مادر،چراغ آینه کور است آز آسمان نگاهت ،خروش چشمه خورشید سرود نبض زمین،رقص گل،قصیده ی نور است پرنده های مهاجر بر آبهای تو دیدند به هر کرانه ی دریا هزار جلوه ی شور است تو سجده گاه طلوعی ، قیام قامت صبحی که در تلالوی گیسویت آیه های ظهور است چه فصل های امیدی به پای پنجره دادی چقدر پنجره از پرتوِ بهشت تو دور است غزال زخمی چشمت، شکسته بغض غزل را فدای شبنم سرخی که بوسه خواه بلور است بخوان که عطر صدایت،در این سکوت خزانبار برای غنچه ی خاکی هنوز سنگ صبور است اگر به کعبه ی مستی نبرده ره دل عادل به قدر یک بغل از تو به عشق راه عبور است عادل دانشی مهر 95

خسته ام تکیه به دیوار تغزل زده ام
پلک را بسته به چشمان غزل زُل زده ام
گام هایم به گلوگاه حقیقت نرسید
دست بر داشته ام... رو به تخیل زده ام
پشت این پرده ی ماتم زده خورشیدم مُرد
آه با ماه چرا راه تفأل زده ام
باز در حسرت لبخند خدا میمیرم
باز با اشک به آغوش بُتی پل زده ام
باز در باور هر پنجره زرد است بهار
باز بر بوم خزان نقش پر از گل زده ام
آتشی نیست که خاموش شود با مشروب
لب به مستی نزدم ، طعنه به الکل زده ام
این منم بغض هزار آینه در تاریکی
جام غم بیشتر از حد تحمل زده ام

عادل دانشی تیر 1395

عادل دانشی
1395/03/07
293

من آن نِی ام که با نفس زار زنده است تا زخمه زخم می زند این تار زنده است بغضم هوای مرثیه خوانی نمی کند دل با امید معجزه ی یار زنده است زندانیم که در تب آزادی از زمان... با عکس ِ در به سینه ی دیوار زنده است یا آن قناریم که به پرواز در قفس خو دارد و به وسعت دیدار زنده است پس لرزه های قلب مرا ارگ بم نداشت طفلم که زیر پنجه ی آوار زنده است افسانه نیست هست شدن در مصاف عشق منصور بر فراز همین دار زنده است آواز تیشه می رسد از بیستون هنوز فرهاد زنده است چون ایثار زنده است پروانه باز سوز تو را پشت شیشه دید آری به لطف پنجره هر بار زنده است عادل دانشی خرداد 95
عادل دانشی
1394/11/29
300

آسمان بی نور چشمانت سحرپرداز نیست بی نگاهت روشنی را فرصت پرواز نیست رفتی و شب آخرین شمع شفق را کورکرد رفتی از آغوش چشمانی که دیگر باز نیست کی غزالم باغزلرقصانیش سر می رسد تا به کی در دشت شعرم نرگس شیراز نیست فصل ها پشت چراغی زرد ماندند و هنوز زندگی را سبز دیدن معنی آغاز نیست همنوا با ناله ی بلبل،چمن در سوگ گل میزند فریاد ..جز باد خزان، همراز نیست ؟ تاج خورشید آفتابی شو که بی تاب است تاک جام برگش خالی ست و ساقه اش طناز نیست ابر، باران را ز چشم من گدایی می کند موج دریا هم دگر با سینه ام دمساز نیست لحظه ها با خاطراتت همنوازی می کنند نای دنیا با نوای عشق هم آواز نیست هرکجا هستی بدان پروانه ات دنبال توست در هوای شعله ات جز من کسی جانباز نیست عادل دانشی 29 بهمن ماه 1394
عادل دانشی
1394/11/28
330

سیاه است آسمان از نور اثر نیست به فانوس فلک شمع سحر نیست در این شب کورسوی چشم مهتاب برابر با دو خورشید پدر نیست عادل دانشی بهمن 94
هر زمان شعرت به قلبم مثل باران می زند دشت بی پروانگی دم از گلستان می زند با خزان همرنگ و هم آواز نیزاری ولی با تغزل پنجه ات ساز بهاران می زند موج دریای غزل ،شورآفرین ساحل است حرف آخر را به دریا مرغ طوفان می زند آسمان هم عرصه ی جولان پرواز تو نیست پرتو بالت رقم بر لوح کیهان می زند راه مکتبخانه ات دور است ،اما پای دل با قدم ها طعنه بر خار مغیلان می زند زیر طغرای تو حکم دار منصور است و باز هر نگاهت سر به کوی سربداران می زند ماهتاجم،تا شبستان ادب در دست توست لاف هم آغوشیت را مام ایران می زند اشک شمعت ((حاکی )) از خودسوزی پروانه هاست عادل از شبگریه هایت دشنه بر جان می زند 4 آذر 1394
عادل دانشی
1394/08/11
309

درود بر تو که در فصل غم جوانه زدی به بوم زرد زمان نقشی از ترانه زدی به شور گوشه ی چشمی ، به رقص نور نگاه ستاره در شب بی رونق زمانه زدی تو از تبارغزل های دشت مهتابی؟ که در سیاهی ِ چشم غزاله خانه زدی؟ کدام شاپرک از شمع عشق تو جان برد؟ از آن زمان که از آلاله ها زبانه زدی شراب مهر تو در جام آسمان جاری ست چگونه پرتو دل را به هر کرانه زدی؟ منم که با نفست شوق نِی زدن دارم تویی که ساز وجودم به هر بهانه زدی چرا ((به موسم گل ترک مِی کند)) حافظ ؟ تو با پیاله ی مِی لاف عاقلانه زدی بنازم آتش نمرودیت ،خلیل العشق! که قاپ باغ خزان دیده را شبانه زدی عادل دانشی آبان 1394
عادل دانشی
1394/06/27
309

چهره پنهان می کنی با شب مدارا می کنم زلف می پوشانی و شب را تمنا می کنم با چه ترفندی تناقض را خدا آورده است سالها در دفتر شعرش تقلا می کنم ماه چادر پوش من ،در هاله ات کافر شدم کعبه را با دیدنت هربار حاشا می کنم در سراب خنده ات بی هیچ اثر گم می شوم خویش را در چشمه های اشک پیدا می کنم لحظه ای وا کن به رویم غنچه ی سوزنده را تا ببینی در گلستانت چه غوغا می کنم شهد جوشان لبت را یک نفس سر می کشم زندگی را با شراب مرگ معنا می کنم دل به دریا می زنم تا آسمان پر می کشم چشمهای آبیت را بوم دنیا می کنم پرده بر میدارم از افسانه های عاشقی پرده ی اندیشه را همرنگ رویا می کنم لطف هم آغوشیت را از نگاه دل نگیر هرچه می خواهی من از جانم مهیا می کنم عادل دانشی شهریور 94
شاهبازم که دگر قوت پروازش نیست آن هزارم که دگر قدرت آوازش نیست تیغ بودم که ز زنگار جهان پوسیدم جای می رقص کنان زهر گران نوشیدم سرخی ِ روی من از اشک پر از خون باشد خون بکتاش و دل خسته ی ِ مجنون باشد کیست تا سلسله ی ِ غم ز دلم بگشاید بازوی حیدری و تیغ دو سر می باید گرگ دشتم که ز چنگال و ز دندان عاریست قسمت آخر دوران حیاتم خواریست ( مرحوم عبدالحسین دانشی)
عادل دانشی
1394/05/21
304

با من نگو که موعد راز و نیاز نیست.... کو تا طلوع ناز،نه! وقت نماز نیست..... آیینه هر زمان به لب نور تشنه است رخسار شمع از آینه هم بی نیاز نیست وقتی که قلب پنجره ها قاب ظلمت است چشمی به سوی چشمه ی خورشید باز نیست عمری ست شب نشین نگاه سپیده ام عمری ست ساز روشنیم نغمه ساز نیست دیوان زخمی از غزلی نا شنیده ام نایی شکسته ام ، نفسم دلنواز نیست روییده در کویرم و موییده ام از ابر عمرم برای دیدن باران دراز نیست اما هنوز مرد دلم ، غیر من کسی در رزمگاه مهر و وفا یکه تاز نیست با توسن خیال ،به آهو رسیده ام در شور و شعر دشت،حقیقت مجاز نیست ((هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق)) جز این کلام ،در دل تاریخ راز نیست عادل دانشی مرداد 1394
به دل وقتی خدایم بی نشان، بی نام می آید رسول غم بدون آیه و پیغام می آید به خنجرهای درهم رفته بر پیشانیت سوگند سپاه کفر هم با پرچم اسلام می آید غزلپیمانه ی دوران پر از باران سرمستی است چرا ساقی به پیش من بدون جام می آید؟ پری چشمی که پروازش،دو بال دیدنم را بست برای دیدنم در لحظه ی اعدام می آید ؟ به قدری ریختی در جام گل، خونابه ی خورشید که از حلقوم شب آواز خون آشام می آید ازاقیانوس آرام نگاهت خوب فهمیدم که خیزاب بلا از ساحل آرام می آید قلم فرسایی باد و هزاران شعر گیسویت چه شعری ! بیت بیتش با هزار ایهام می آید پس از مرگم حدیث مهر را از آسمان بشنو سرآغاز حیات عشق ،بی انجام می آید عادل دانشی 9 مرداد 1394
عادل دانشی
1394/04/23
309

مرا ببین آسمان را پلک بزن پیمانه دریا را لبریز کن رود را داز دل به دریا زدن پشیمان کن اشک پروانه را.... پرواز اشک را... معصومیت شکفتن زندگی را.. در بیت بیت گریه های نور نشانم بده ابر شدم با تبخیر غم های عشق باید ببارم دردهایم را.. مبادا غنچه ای بنوشد تلخ ترین شبنم شب گریه های ماه را . عادل دانشی تیر1394
شب قدر دفتر اشعار مرحوم پدرم را باز کردم و این شعر را دیدم ..وصیت نامه مولا علی در شب ضربت را به شعر کشیده بود .. چه زیبا و سوگوارانه ...اندک ابیاتی را مجبور شدم ویرایش کنم ...برای آرامش آن مرحوم دعا کنید امشب در آسمان و زمین شور دیگر است امشب شب وصال علی با پیمبر است امشب حسن ز سِر امامت خبر شود امشب حسین از اشک فلک خون جگر شود دستی کشد به بازوی عبّاس ماه رو دست حسین خویش گذارد به دست او گوید به زینبش مه من گریه سر مکن همراه با حسین به کوفه سفر بکن زود است لاله را به میِ ژاله تر کنی راهی دراز هست که باید سفر کنی بعد از منت هزار بلا در کمین توست نقش هزار غصّه و غم بر جبین توست باید حسن ببینی و انبوه چاله ها صلحی گران به دوش ز دست رجاله خونین جگر شود حسن از سَمّ همسرش هفتاد چوب تیر ببینی به پیکرش آماده باش تا سفر نینوا کنی دنباله ی قیام حسینم ادا کنی آنجا تو را وظیفه ی عظمای دیگر است بی سر به روی خاک ترا شش برادر است در مجلس یزید مگریی تو زار و زار تیغ زبان بکش وَ برآور از او دمار من طالب وصال حبیبم محمدم در آرزوی دیدن سیمای احمدم زهرا در انتظار ورودم نشسته است این انتظار،قدّ علی را شکسته است یا رب مدد بکن که ببینم لقای تو هر چیز رفتنی ست به غیر از بقای تو عبدالحسین دانشی رمضان 1383
عادل دانشی
1394/03/09
335

می شود با نگاه بارانی ، خاک تفتیده را گلستان دید شور لبهای خشک صحرا را ،محو در چشمه ی بهاران دید می شود ماه بود و با لذت، سقف شب را ستاره بندان کرد مهر بیدار آسمان را در،قلب آیینه های پنهان دید میشود سنگ شد ولی تابید ،میشود شیشه شد ولی تاریک صاف باید شد و به نور عشق،کفر را در پناه ایمان دید بوسه ای بر ضریح اندیشه ،چند رکعت نماز آزادی ذات شاهنده ی خدایی را،می شود در شکوه انسان دید کاش تفسیر شعر شب بو را، می شد از ژاله ی سحر پرسید کاش می شد به دید پروانه، ((گلشن راز)) را نمایان دید زندگی لحظه های پرواز است،بر فراز (( تولدی دیگر)) می شود با(( فروغ)) یک لبخند ،غنچه ی اشک را شکوفان دید ترکشی از غزل به من آموخت،باید از مرز سینه ها رد شد مثل ((سهراب )) چشم ها را شست،آدمی را فراتر از آن دید عادل دانشی 8 خرداد 94
آواره در خیال طلوعم پدر بیا از پشت کوه های شب انگیز ،در بیا با جام مهر، نور به کام شفق بریز با ساقیان چشمه ی سِحر سَحر بیا آیینه در نسار جوانی است رو سیاه پرتو نگار گیس سپید ِقمر بیا در انتظار بارش آواز ابرها همخوان خار و خس شده چشمان تر،بیا یکدم ببار و روح به خاک غزل بدم گلواژه ای نرُست به باغ هنر ،بیا آغوش رود،قلب زمین ،خون آسمان دریای بی کرانه ی شور و شرر بیا در شهر ،باد رهگذر آتش چنان گرفت کآوای نی شنیده شد از هر گذر......بیا پرواز را ببخش به پروانه های مست دل از نگاه شمع بکن،از سفر بیا عادل دانشی فروردین 1393
عادل دانشی
1394/01/09
317

سلام دوستان غزیز مدتی در خدمت دوستان عزیز نبودم و همانطور که مستحضرید پدرم یک ماه ثبل از فرا رسیدن عید نوروز به دیار باقی شتافت . من و برادرم چند بیت یکی از غزلهایش را برای درج بر سنگ قبر آن بزرگوار انتخاب کردیم. این غزل را تقدیم شما دوستان می کنم.برای شادی و آمرزش آن مرحوم دعا کنید یک شب میان سایه ها در یک سحر گم می شوم در امتداد حادثه وقت خطر گم می شوم در کوچه های شهر هم هرگز نمی یابی مرا در کوچه باغ شعرها با چشم تر گم می شوم داغم برای لاله ها در دشت ها جا می نهم از باد چالاک صبا چالاک تر گم می شوم با سرخی رنگ افق در آب دریای جنوب همراه فوج ماهیان وقت سفر گم می شوم دلتنگم و بی حوصله وامانده ام از قافله درجادهای ناآشنا بی هیچ اثر گم می شوم چون شبنمی در صبحدم با هرم گرم آفتاب تبخیر گردم در هوا بی دردسر گم می شوم چون عابری ناآشنا از پیچ و تاب جاده ها در واپسین لحظه ها در رهگذر گم می شوم مثل خیالی سرسری ناگه فراری می شوم یا چون شهابی داغ در نور قمر گم می شوم در ناکجا آبادها از خویش مخفی می شوم قلبم به دستت می دهم آسوده تر گم می شوم عبدالحسین دانشی