bg
اطلاعات کاربری محمد رضا گلی احمدگورابی

تاریخ عضویت :
1404/03/01
جنسیت :
شهر :
کشور :
ایران
آخرین اشعار ارسالی
محمد رضا گلی احمدگورابی
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/05/26
10

شبِ مه‌آلود

سکوت،
بر شانه‌های شب می‌خزد
مثل مارِ سیاهی که برگ‌های زمان را می‌بلعد.
باران—
پاهای نامرئی‌اش را روی شیشه می‌کِشد
و جاده‌ها،
لَخت و عریان،
در گِلِ رؤیا فرو می‌لغزند.



پنجره را باز می‌کنم:
باد، زمزمه‌های گُلسرخان را می‌دزدد
می‌پیچد دور ستونِ مه‌آلودِ ماه
و بر زمین می‌ریزد—
تکه‌های پاره‌پاره‌ی نور
در حوضی از سربِ تاریک.
این جا،
زمان قیچی می‌خورد
به دستِ عنکبوتِ خیال...



سکوت را گاز می‌گیرم!
—فریادی که جامه‌اش پاره شد—
صدایم در دیوارهای بلورینِ شب
خُرد می‌شود
به قاب‌های شکسته‌ی آیینه‌ها:
«من،
پله‌های پنبه‌ایِ فکر را
یک‌یک
از یاد برده‌ام...»



شاخه‌ها—
مُشت‌های گره‌خورده‌ی تاریک—
به آسمان می‌خِزند
و ستاره‌ها
زخم‌های کهنه‌ی سپیدشان را
بر سینه‌ی شب می‌گشایند.
آه،
قلبِ گنبد
با نبضِ بی‌قرارِ مه
می‌تپد:
«راز تو
در گُلدانِ ترک‌خورده‌ی خورشید
جاخوش کرده است!»



حالا
پاهایم ریشه می‌دواند
در لجن‌زارِ سایه‌ها.
مه—
پتوی سردِ فراموشی—
استخوان‌های زمان را در می‌نوردد.
و من
در راهروی بی‌انتهای گم‌گشتگی
فریاد می‌زنم:
«شب!
پاسخت را
در قفسه‌ی سینه‌ام
قفل کن...»
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/05/26
7


در آینه بودم... یا نبوده‌ام؟
نقشی نشسته بود
بر لایه‌های نازک شیشه،
که من نبودم.


چشمم به چشمش افتاد
و آن نگاهِ بی‌قرار،
شبیه من،
شبیه هیچ‌کس...
فقط
شبیه خاطره‌ها بود.


لبخند می‌زد
بی‌دلیل،
مثل صبحی که
خورشیدش
چیزی نمی‌تابد.


پرسیدم از سکوت
تو کیستی؟
و آینه
با پوزخندی محو
خاموش ماند.


راه افتادم
از قاب بیرون...
ولی هنوز
در چشمِ آیینه
کسی
به من
نگاه می‌کرد...
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/05/26
8


در آینه نگاه کردم
و آن‌چه دیدم
نه خودم بود،
نه سایه‌ام،
بلکه شبحی بود
که لبخند می‌زد
بی آن‌که بداند چرا.

ردی از روشنی
بر شیشه کشیده بودم
اما تاریکی زیر آن می‌لرزید،
در انتظار ترک خوردن.

چهره‌ای روبه‌رویم ایستاده بود
پرسشم را شنید
پاسخی نداشت،
فقط…
لبخندی بی‌دلیل،
بی‌پشتوانه،
بی‌من.
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/05/26
6


آن چهره‌ها،
که هر روز در پیچ خیابان قد می‌کشند،
مانند برگ‌های تکراری درختان شهر.
چشمانشان را دیده‌ام، بی آنکه بدانم
در کدام قصه‌ی قدیمی گم شده‌اند.

یادم می‌آید:
صبح‌ها، پشت چراغ قرمزِ چهارراه،
همان پیرمرد، همیشه با روزنامه‌ی تا خورده.
آن زن جوان، عجله‌اش در کیفش جا مانده بود،
و کودکی که سایه‌ی بال‌هایش را بر دیوار می‌کشید.

گذشته، نقشه‌ای است که گاه
با نگاه‌های بی‌گانه، دوباره کشیده می‌شود.
چهره‌هایی که هرگز نامی ندارند،
ولی ردّی از خود بر آینه‌ی زمان می‌گذارند.
ایستاده‌اند در ایستگاه‌های متروک خاطره،
ساکت،
درست مثل عکس‌های بی‌توضیح آلبوم‌های قدیم.

حالا که می‌بینمشان،
خیابان، کتابی می‌شود با ورق‌های زرد.
هر عبور، فصل گمشده‌ای را ورق می‌زند.
آیا آن‌ها نیز مرا می‌بینند؟
آینه‌ای از روزهای رفته در دستان غریبشان؟
ما در کدام نقشه‌ی گمشده‌ایم،
که چهره‌هایمان،
حتی بی نام،
این چنین آشنا به نظر می‌رسند؟
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/05/26
6

مهربانی
مثل بارانِ خاموشِ عصرِ بهار
بی‌ادعا می‌بارد
بر شانه‌های خسته‌ی آدم‌ها

نه پرسشی،
نه منّتی
فقط لبخندی آرام
در کوچه‌ای که گم شده در خستگی

مهربانی
گاه
در نگاه زنی‌ست که نان را نصف می‌کند
یا دستی که روی شانه‌ای می‌نشیند
بی آنکه چیزی بخواهد، چیزی بگوید

و من
هر جا مهربانی را دیدم
نور بود
حتی اگر شب،
حتی اگر تاریکی
پُر از چراغ خاموش بود
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/05/26
6

باورم نیست
که از این خاکسترِ خاموش،
آتشی دیگر برمی‌خیزد...

**باورم نیست**
که این دلِ شکسته،
هنوز هم آوازِ تو را می‌خواند
در سکوتِ شب‌های بی‌ستاره.

باورم نیست
که می‌شکفد دوباره گلِ امید
در ویرانه‌های یادت.

اما...

من
سلحشورِ بی‌شمشیر
با دست‌های خالی
و دلِ پر از تیغ‌های شکسته،
هنوز ایستاده‌ام...

هنوز
در هر نفس،
صلابتِ عشق را فریاد می‌زنم.

شاعر می‌گوید:
چه بی‌رحم است این راه
ولی من،
همچون بارانِ سرکش،
بر سنگ‌های سردِ فراموشی می‌کوبم
تا سبز شود
دوباره...
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/05/26
8

عشق، بازیِ بی‌برگشت

عشق آمد، با چمدانی از غبار،
خندید و گفت: "رفتن هم بخشی از روزگار."

دست‌هایش بوی سفر می‌داد،
چشم‌هایش شبیه رؤیایی در شیشه‌های خیس.

گفتم: "بمان، هنوز چای داغ است."
لبخند زد، اما رفتن در نگاهش ریشه داشت.

چند خیابان، چند فصل، چند آه،
نامش را از لبان کوچه‌ها چیدم.

هر شب، صدای قدم‌هایش روی سنگفرش،
مثل موسیقی‌ای که هیچ‌وقت تمام نمی‌شود.

تنهایی، خیابان را در آغوش می‌کشید،
و من به یاد می‌آوردم که عشق، همیشه ناتمام است.

دستم را به سویش دراز کردم،
باد آمد و پرنده‌ی نامم را برد.

تلخند زد،
مثل آخرین شوخی دنیا با آدمی که انتظار می‌کشد.

به من گفت: "فراموشی، نوعی آزادی‌ست."
گفتم: "و عشق، قفلی که هیچ کلیدی ندارد."

رفت،
مثل بادی که بوی دریا را می‌برد،
مثل شعری که هیچ‌وقت نوشته نمی‌شود.

و من ماندم،
با کلماتی که مثل سایه از دیوار افتاده بودند،
با خاطراتی که مثل غبار روی آینه نشسته بودند.

عشق بازیِ بی‌برگشت بود،
و من،
آخرین بازنده‌ی این قمار.
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/05/26
7

عشق، مثل برفاب

عشق،
سایه‌ای بر دیوار است،
نقشی که باران می‌برد،
آغوشی که باد از یاد می‌برد.

می‌خندی و می‌دانم،
این تلخندت،
مانند سکه‌ای در آب،
زنگار می‌گیرد و گم می‌شود.

کلماتم را به باد سپردم،
تا شاید،
در گوشه‌ای از خیابان،
آواز تو را بوزد.

و عشق، مثل برفاب،
در کف دست می‌ماسد،
در آفتاب نگاهی که
دیگر به خانه برنمی‌گردد.
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/05/26
8


پدرم رفت،
اما هیچ‌کس در را نبست.

ساعت روی دیوار،
هنوز تیک‌تاک می‌کند،
اما کسی گوش نمی‌دهد.

عکس‌های قدیمی،
لبخندهای یخ‌زده دارند،
اما هیچ‌کس،
دستش را برای خداحافظی تکان نداد.

مرگ آمد،
بی‌آنکه در بزند،
روی صندلی نشست،
و گفت: "چای داری؟"

خانه ساکت شد،
دیوارها حرفی نزدند،
و خاطرات،
مثل برگ‌های پاییزی،
یکی‌یکی افتادند.

پدرم گفت:
"زندگی مثل دویدن است!"
اما خودش،
دیگر نمی‌توانست بدود.

در سکوت زمستان،
یادداشت کوچکی پیدا شد:
"من بودم، اما هیچ‌کس، بودنم را جشن نگرفت."
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/05/26
9

پدرم گفت:
"بزرگ شو، دنیا را ببین!"
بزرگ شدم،
دنیا را دیدم،
اما پدرم کوچک شد.

سایه‌اش روی دیوار کوتاه‌تر شد،
دست‌هایش لرزید،
و خاطراتش،
مثل برگ‌های پاییزی،
یکی‌یکی افتادند.

پدرم گفت:
"زندگی مثل دویدن است!"
اما خودش،
دیگر نمی‌توانست بدود.

پدرم خندید،
اما خنده‌اش،
مثل عکس‌های قدیمی،
کمی زرد شده بود.

پدرم گفت:
"پسرم، روزی می‌فهمی!"
و من فهمیدم،
اما دیر شده بود.
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/05/26
2

پاییز، جشنِ خاموش افتادگان

برگ به درخت گفت:
"وقتی می‌افتم، مرا نگه دار!"
درخت خندید و گفت:
"دستم کوتاه است، ریشه‌ام بند است!"

باد آمد و گفت:
"برگ‌ها، آماده‌ی سفر باشید!"
برگ‌ها رقصیدند،
به امید مقصدی که هیچ‌وقت نمی‌رسید.

آسمان پرسید:
"اگر افتادن حقیقت است، چرا کسی شادی نمی‌کند؟"
زمین جواب داد:
"برگ‌ها افتادند، اما هیچ‌کس صداشان را نشنید."

باران نواخت،
موسیقی جدایی را،
برگ‌ها کف زدند،
اما هیچ تماشاگری نبود.

پاییز ساکت ماند،
درخت‌ها لباس‌شان را درآوردند،
زمستان آمد،
و جشن افتادگان، بدون مهمان به پایان رسید.
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/05/26
3



برگ از شاخه افتاد،
زمین گفت: "نگران نباش، همه می‌افتند."

خورشید صبح سلام داد،
برگ گفت: "دیشب سرد بود، ممنونم که هنوز می‌تابی."

پاییز آمد،
درخت لباسش را کم‌کم از تن در آورد،
برگ‌ها در باد رقصیدند،
گفتند: "عاشقی یعنی رفتن، اما کسی جشن نگرفت."

ابر خسته شد،
باران خودش را پهن کرد،
برگ خیس شد،
باد بلندش کرد،
زمین ساکت ماند.

درخت با شاخه‌های لخت،
لبخند زد و گفت:
"برگ‌هایم رفتند،
اما ریشه‌هایم هنوز حرف‌های ناگفته دارند."

برگ نوشت روی خاک:
"روزگار از خاطرات ما پر است، اما هیچ‌کس نخواند."

پاییز سردتر شد،
برگ آخر به آسمان نگاه کرد،
گفت: "زمستان هم خواهد آمد،
اما هیچ‌کس، سقوطمان را جشن نگرفت."

---
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/05/25
4

در دل افسون نگاهت همه سودا کردم
هر نفس با غم عشق تو تمنا کردم

گام بر راه نهادی و جهان رنگ گرفت
من گرفتار تو گشتم، و تماشا کردم

سایه‌ای بودی و در نور حضورت گم شد
قصه‌ای با غم دل در شب یلدا کردم

جلوه‌ای ساختی از عشق که جانم سوزاند
من شکستم، تو نگفتی که چه ها من کردم

حامد از شوق لبانت سخنی تازه سرود
راز دل با غزل شوق هویدا کردم
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/05/25
3

در نگاهت شعله‌ای بود، ز عشق بی‌امان،
هر غزل را من به یادت می‌سرایم بی‌گمان.

چشم شیوا، مهر خورشید به دل می‌افکند،
مانده‌ام حیران که چشم سر بود یا چشم جان.

شوق دیدارت به دل، داغی به جانم می‌زند،
در فراقت مانده دل، همچو آتشِ راز نهان.

هر خیالی از رخَت، روشنگر دنیای من،
مهربانی های تو آوازه شد در کهکشان

حامد این خسته به یاد تو غزلخوان گشته است،
تا بماند این غزل در گوشِ دوران جاودان.
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/05/25
3

غبارِ هجران

دل سپردم به غمی بی‌سر و سامان، ای دل،
گم شدم در تب و تابِ غم پنهان، ای دل.

آن خیالات وصالی که به وصلت نرسید
ماند دل در قفسِ حادثه‌ها، جان، ای دل.

یار در سایه گذر کرد و نگاهی نفکند،
شد خیالِ رخ او، نغمهٔ طوفان، ای دل.

چشمِ خونبارِ من از اشک جدایی گل کرد،
شده دریا همه ی فرش شبستان، ای دل.

حسرتی ماند به دل، واژه به لب می‌خشکید،
قصهٔ تلخ جدایی شده فرجام، ای دل.

حامدم، خسته ز راهی که افق ناپیداست،
در هوای غم تو مانده پریشان، ای دل.
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/05/25
3

سایه‌های عهد

عهد بستی و شکستی به غروبی و پگاه
دل سپرذم به سحر، لیک سحر شدبه فنا.

زلف تاریک تو، دل‌بسته به موجی بی‌راه،
راه پیمودم و ماندم به تلاطم، به دوا

گرچه دل دادم و ره بستی و رفتی به جفا،
باد پیمودم افکندی به خنجر سر ما

چشم بستم ز غم دل نگران سوی شما ،
ناله‌ها سوخت دگر لطف نمانده نه صفا.

شور عشقت، شرری بود که جانم افروخت،
حامد این شعر به امید تو گوید به نوا.
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/05/25
3

سودای بی‌پایان

دیده بر راه تو بستم، نرسیدی، نرسید
دل به دست تو سپردم، نچشیدی، نچشید

عهد بستی به دلم، لیک گذشتی ز وفا
قصهٔ عشق زدی، لیک شنیدی، نشنید

در هوای تو شکستم، ز فراق تو سخن
چون به جانم زدی آتش، نکشیدی، نکشید

هر قدم در رهت آمد، به سرابِی ز فنا
دل چو آیینه شکست، آنچه ندیدی و ندید

حامد این‌بار ز نو قصه‌سرایی بکند
چون در این کوچهٔ تنها ندویدی، ندوید.
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/05/25
4

سودای بی‌پایان

دیده بر راه تو بستم، نرسیدی، نرسید
دل به دست تو سپردم، نچشیدی، نچشید

عهد بستی به دلم، لیک گذشتی ز وفا
قصهٔ عشق زدی، لیک شنیدی، نشنید

در هوای تو شکستم، ز فراق تو سخن
چون به جانم زدی آتش، نکشیدی، نکشید

هر قدم در رهت آمد، به سرابِی ز فنا
دل چو آیینه شکست، آنچه ندیدی و ندید

حامد این‌بار ز نو قصه‌سرایی بکند
چون در این کوچهٔ تنها ندویدی، ندوید.
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/05/25
3

چرخش خیال

دل اگر بر سر زلفت به نظر می‌آید،
چون نسیم است که بر موج گذر می‌آید.

چشم اگر بسته شود از پی امیدی دور،
قصه‌ای نو ز غم و درد بشر می‌آید.

عهد اگر با تو ببندم، چو غبار است به دل،
که به یک لحظه ز طوفان دگر می‌آید.

سوی تو هرچه روم، فاصله ها افزون تر،
رهگذر با دل سرگشته به سر می‌آید.

قلب من سایهٔ یاد تو به خود می‌بیند،
لیک هر بار ز جان نیش خطر می‌آید.

حامد از درد فراق تو سخن می‌گوید،
که ز چشمان تو اشکی چو گهر می‌آید.
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/05/25
4

گرچه دل را به خیالِ تو رها می‌سازم،
لیک از قیدِ غمِ عشق جدا می‌سازم.

یار اگر عهد نهد، عشق به جا می‌آرد،
می شوم عاشق و دل را به وفا می‌سازم

گرچه شب‌گردم و اندیشهٔ دل پرورده،
با خیالِ رهِ روشن، به فنا می‌سازم.

حلقه‌ای در سر زلفت که نمی‌گیرد دست،
من به صد درد، به امید وفا می‌سازم.

همچو باران ز فراقِ تو به خاک افتادم،
هرچه شد، با عطشِ اشک دوا می‌سازم.

تیرگی‌ها به دل خسته من می‌ریزد،
من به ذوقِ سحر از شب به دعا می‌سازم.

آخر ای عشق، تو با درد من آمیخته‌ای،
با همین غم، که نمودم بخدا می‌سازم.