bg
اطلاعات کاربری محمد رضا گلی احمدگورابی

تاریخ عضویت :
1404/03/01
جنسیت :
شهر :
کشور :
ایران
آخرین اشعار ارسالی
محمد رضا گلی احمدگورابی
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/07/13
10


غزلخانه‌ی چشم تو، غزلی عاشقانه با تصویرسازی لطیف از عشق، تمنّا، و شکوفه‌های امید؛ شعری که با نسیم بهاری و آواز قناری، دل را به جان می‌دوزد و مهر را در سینه می‌کارد.


از چشم تو نسیمِ بهاری وزیده است

در گوش تو آواز قناری دمیده است

با ناز تو شکفته شده باغ آرزو

در سینه‌ام شرابِ تمنّا، رسیده است

هر لحظه‌ای که از تو نظر می‌کنم به عشق

چون آفتاب، مهر تو بر دل سپیده است

آن گیسوان تو چون زلفین عاشقان

در بادها حکایت شب‌ها شنیده است

از خنده‌ات شکوفه‌ی امید می‌دمد

در من بهار تازه‌ی جان آفریده است

با بوسه‌ات شرابِ جنون می‌چکد به لب

از آن شرر، ترانه‌ی دل برگزیده است

در چشم تو هزار غزل خانه می‌ کند

هر بیت من ز مهر تو جان ها خریده است

تک‌همسُرا

در چشمِ تو شکوفه‌ی عشق است و آرزو

هر بیتِ من ز مهرِ تو دارد آبرو


تعریف«تک‌همسُرا»

یک قطعه‌ ی کوتاه، مستقل، اما هم‌نوا با یک شعر یا اثر اصلی. مثل یک بند، یک تصویر، یا یک جمله‌ی شاعرانه که با شعر اصلی هم‌حس است، ولی خودش هم می‌تواند به‌تنهایی بدرخشد.

محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/07/13
7


شعر سپید«چشمانی که جهان را از نو می‌نویسند» شعر سپید عاشقانه و فلسفی با اثری چندلایه که با تحلیل فراپدیدارگرایی بیکران، تأثیر معشوق بر عاشق را در قالبی نو و چندبعدی بازآفرینی می‌کند

چشمانت،

نه فقط پنجره‌ای رو به آفتاب،

که شکافی در دیوار جهان‌اند،

جایی که نور

از خودش عبور می‌کند

تا به من برسد.

دستت،

نه فقط نسیم،

که جابه‌جایی بی‌صدا

در هندسه‌ی اشیا،

حرکتی که معنا را

از جای خود می‌کند

و دوباره می‌نشاند.

موهایت،

رشته‌هایی از شب‌اند

که در باد،

خاطره نمی‌سازند،

بلکه زمان را

به عقب می‌برند

تا دوباره آغاز شود.

لبخندت،

نه نقطه‌ی آغاز،

که انکار پایان است،

جایی که شعر

هنوز نوشته نشده

اما در سکوت،

تمام واژه‌ها

از پیش در تو

اتفاق افتاده‌اند.

با تو،

سکوت،

نه فقدان صدا،

که زبانی تازه است،

واژه‌ای کشف‌نشده

که تنها در حضور تو

معنا می‌گیرد.

در تو،

نور،

از مرز خودش عبور می‌کند،

و من،

در این عبور،

مثل قطره‌ای

در دریای بی‌انتها،

به بی‌کرانگی بدل می‌شوم.

تک‌همسُرا

«در تو، جهان از خودش عبور می‌کند تا دوباره آغاز شود»

تعریف«تک‌همسُرا»

یک قطعه‌ ی کوتاه، مستقل، اما هم‌نوا با یک شعر یا اثر اصلی. مثل یک بند، یک تصویر، یا یک جمله‌ی شاعرانه که با شعر اصلی هم‌حس است، ولی خودش هم می‌تواند به‌تنهایی بدرخشد.

محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/07/13
7


شعر سپید «شکوفه‌ای که از خاکستر برخاست»شعرمدرن و فلسفی اثری چندلایه که با تحلیل فراپدیدارگرایی بیکران، از خاکستر جنگ و زوال، امکان شکوفه‌زدن رؤیا را به تصویر می‌کشد.


در امتداد سایه‌های متلاطم،

درختان بی‌صدا می‌لرزند،

نه از نسیم،

بلکه از حافظه‌ی نبردهایی

که هنوز در رگ‌های خاک جریان دارد.

ریشه‌ها،

در خاک خون‌آلود،

چون خطوطی گمشده در هزارتوی زمان،

به دنبال معنایی می‌گردند

که هرگز نوشته نشد.

آسمان،

در سکوتی بی‌انتها،

تماشا می‌کند،

نه صلح را،

که عروجی از جنس خاکستر،

عروجی که پرندگان را

به پرواز بی‌بال محکوم می‌کند.

میان زخم‌ها و خاطره‌ها،

سؤالی بی‌پاسخ می‌ماند:

آیا گلی از جنس رؤیا

در این ویرانی خواهد شکفت؟

یا زمین،

به چرخه‌ی زوال خو خواهد گرفت

و هر شکوفه‌ای را

به خاکستر بدل خواهد کرد؟

اما در ژرفای خاموشی،

صدایی می‌گوید:

خاکستر،

تنها پایان نیست،

آغازی‌ست

برای شکوفه‌ای که

از دل نابودی

سر برمی‌آورد.

تک‌همسُرا

«هر بار که خاکستر فرو می‌ریزد، رؤیایی در من شکوفه می‌زند»

تعریف«تک‌همسُرا»

یک قطعه‌ ی کوتاه، مستقل، اما هم‌نوا با یک شعر یا اثر اصلی.مثل یک بند، یک تصویر، یا یک جمله‌ی شاعرانه که با شعر اصلی هم‌حس است، ولی خودش هم می‌تواند به‌تنهایی بدرخشد.

محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/07/13
7


شعر سپید «کوچه‌ای که از نامم عبور نمی‌کند» شعری مدرن با محوریت کوچه و خاطره، اثری فلسفی و نوستالژیک که با تحلیل فراپدیدارگرایی بیکران، رابطه‌ی انسان، مکان و حافظه را بازآفرینی می‌کند.


در گذر بارانی شهر،

کوچه‌ای هست

که نامم را زمزمه می‌کند

بی‌آنکه کسی شنیده باشد.

ایستگاهی خاموش،

با بویی از روزهای آغاز،

و پنجره‌هایی

که هنوز رد اولین نگاه را

مثل زخمی تازه نگه داشته‌اند.

زمستان،

با هوای دی‌ماهی‌اش،

باران را در آغوش گرفت

و دنیا،

با نخستین سوز سردش،

سلامی بی‌صدا گفت.

مادرم،

در آغوشش،

آفتاب را نشانم داد

میان ابری که راهش را

از خیابان‌های بی‌خواب رشت

پیدا می‌کرد.

سال‌ها گذشته است،

کوچه‌ها عوض شده‌اند،

اما این گوشه‌ی شهر

هنوز راهش را

از خاطراتم پیدا می‌کند.

هر بار که از اینجا عبور می‌کنم،

نامم از میان باد می‌گذرد،

و دی‌ماه،

با همان سردی آشنا،

می‌داند که هیچ‌کس

برای همیشه

از آغازش عبور نمی‌کند.

و من،

هر وقت که دلم می‌گیرد،

از زیر همین کوچه می‌گذرم،

تا مطمئن

شوم

که هنوز،

نامم در دهان باد

زنده است.

شعر مینیمال:

«هر کوچه‌ای که نامم را می‌خواند،

نه از من،

که از حافظه‌ی جهان سخن می‌گوید؛

و من،

هر بار که عبور می‌کنم،

می‌فهمم آغاز،

هیچ‌وقت پایان نمی‌شود.»

تک‌همسُرا:

«هر بار که از کوچه «زیر کوچهمی‌گذرم، نامم پیش از من به باد سپرده می‌شود»

تعریف«تک‌همسُرا»:

یک قطعه‌ ی کوتاه، مستقل، اما هم‌نوا با یک شعر یا اثر اصلی.مثل یک بند، یک تصویر، یا یک جمله‌ی شاعرانه که با شعر اصلی هم‌حس است، ولی خودش هم می‌تواند به‌تنهایی بدرخشد
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/07/13
8


شعر سپید «زبانِ فروخورده‌ی دیوارها»شعری مدرن با محوریت سکوت و سنگینی زبان، اثری فلسفی و انتقادی که با تحلیل فراپدیدارگرایی بیکران، جهان اشیا، انسان و خاموشی را در بازآفرینی می‌کند.

کلمات،

پشت پلک‌های بسته،

مثل پرنده‌هایی در قفس،

به دیوار چشم می‌کوبند،

اما دهان‌ها

از ترسِ معنا

بسته مانده‌اند.

شب،

در چینِ پیشانی جا خوش کرده،

نه ستاره‌ای دارد

نه خوابی برای آرامش،

فقط چین‌ها را

به نقشه‌ای از فراموشی بدل کرده است.

دست‌ها،

بر میز سرد،

مثل دو سنگِ بی‌نام،

از خود تهی شده‌اند.

هوا،

سنگین‌تر از سنگ،

بر شانه‌ها می‌افتد،

و نگاه‌ها،

از حجم معنا

سرریز می‌شوند

بی‌آنکه چیزی بگویند.

دیوارها،

زبانشان را فرو خورده‌اند،

و فنجان چای،

دودی به هوا می‌فرستد

که نه از گرماست

نه از خاطره،

فقط از فراموشی.

من،

در میان این سنگینی،

میان آدم‌هایی که دهانشان

پر از واژه است،

اما هیچ‌کدام

حرفی نمی‌زنند،

در انتهای این سطر

خاموش مان

ده‌ام،

مثل نقطه‌ای

که خودش را

بلعیده است.

تک‌همسُرا:

«سکوت، تنها واژه‌ای‌ست که هیچ‌کس جرأت گفتنش را ندارد»

تعریف«تک‌همسُرا»

یک قطعه‌ ی کوتاه، مستقل، اما هم‌نوا با یک شعر یا اثر اصلی.مثل یک بند، یک تصویر، یا یک جمله‌ی شاعرانه که با شعر اصلی هم‌حس است، ولی خودش هم می‌تواند به‌تنهایی بدرخشد

محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/07/13
4


شعر سپید«نامی که در دریا تکرار شد»شعری مدرن ، اثری فلسفی و عاشقانه که با تحلیل فراپدیدارگرایی بیکران، حضور انسان، طبیعت و اشیا را در عبورهای بی‌پایان بازآفرینی می‌کند.


در کنار دریا،

موجی آمد

نامم را نوشت

و در همان لحظه،

خودش را پاک کرد.

پرنده‌ای،

در بی‌وزنیِ آسمان،

نه پرواز می‌کرد،

نه سقوط،

فقط میان دو نبود

آویزان مانده بود.

سگ‌ها،

با توله‌هایی که تازه

بازی را فهمیده‌اند،

در پی سایه‌ی باد

به جست‌وجوی چیزی رفتند

که هرگز پیدا نمی‌شود.

ماهی‌ها،

در ژرفای خاموش،

دایره‌ای را تکرار می‌کردند

که هیچ آغاز و پایانی نداشت،

و مقصد،

فقط نامی بود

که هیچ‌کس نشنیده بود.

آفتاب،

در انحنای افق،

زمین را لمس کرد

بی‌آنکه بداند

عصر،

از مدت‌ها پیش

در رگ‌های ما آغاز شده است.

و من،

در میان این عبورها،

زیر سایه‌ی درختی

که چیزی از سفر نمی‌داند،

نشسته‌ام

با ریگ‌هایی

که هنوز ردّ قدم‌ها را

مثل زخم،

نگه داشته‌اند.

شب نزدیک شد،

دریا آرام گرفت،

موج‌ها زمزمه کردند،

و نسیم،

در آخرین گردش خود،

نامم را در گوش آب خواند،

بی‌آنکه بداند

آب،

هیچ نامی را

برای همیشه نگه نمی‌دارد.

تک‌همسُرا:

«هر بار که موج برگشت، نامم را با خود برد، و من در بی‌کرانگی تو دوباره نوشته شدم»

تعریف«تک‌همسُرا»

یک قطعه‌ ی کوتاه، مستقل، اما هم‌نوا با یک شعر یا اثر اصلی.مثل یک بند، یک تصویر، یا یک جمله‌ی شاعرانه که با شعر اصلی هم‌حس است، ولی خودش هم می‌تواند به‌تنهایی بدرخشد

محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/07/13
9


شعر سپید «خنده‌ای که جهان را تکان نداد»اثری مدرن با زبان ساده و تصاویر ملموس؛ اثری فلسفی و انتقادی که با فراپدیدارگرایی بیکران، جهان روزمره و تنهایی انسان را در قالبی روان و امروزی بازآفرینی می‌کند.


شب آرام نمی‌گیرد

چراغ‌ها، مثل استخوان‌های زرد،

بر تن خیابان می‌درخشند.

مردی پشت پنجره

دست‌هایش را در جیب فرو می‌برد

و می‌خندد،

نه به شادی،

به پوچیِ روزهایی که

هیچ‌وقت به جایی نرسیدند.

از دور، صدای سازی می‌آید

کسی در تاریکی

به دیوارهای شهر آواز می‌دهد

و سایه‌ای که روی زمین افتاده

به دنبال خودش می‌گردد

که گم شده است.

آدم‌ها با لباس‌های مرتب

پشت میزهای بلند نشسته‌اند

لبخندهایشان

مثل نقاب‌های قدیمی

تا انتهای شب

روی صورتشان قفل شده.

پشت صحنه،

دست‌هایی بی‌صدا

کفش‌ها را جابه‌جا می‌کنند

و باد، میان کوچه‌ها

اخبار فردا را جار می‌زند

بی‌آنکه کسی گوش بدهد.

یکی می‌خندد

یکی می‌رقصد

یکی خودش را فراموش می‌کند

و جهان،

در همین لحظه،

به چرخیدن ادامه می‌دهد

بی‌آنکه چیزی را بفهمد.

تک‌همسُرا:

«جهان می‌چرخد، بی‌آنکه بفهمد، و من در سکوت، تو را دوباره می‌نویسم»

تعریف«تک‌همسُرا»

یک قطعه‌ ی کوتاه، مستقل، اما هم‌نوا با یک شعر یا اثر اصلی.مثل یک بند، یک تصویر، یا یک جمله‌ی شاعرانه که با شعر اصلی هم‌حس است، ولی خودش هم می‌تواند به‌تنهایی بدرخشد
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/07/13
7


شعر سپید «پنجره‌ای که به هیچ‌جا باز نمی‌شود»؛ اثری فلسفی و عاشقانه که با تحلیل فراپدیدارگرایی بیکران، جهان اشیا و تنهایی انسان را به تصویر می‌کشد.

چای
هنوز گرم بود،
اما فنجان،
به جای لب‌هایم،
خودش را نوشید.

درخت،
شاخه‌هایش را به شکل سؤال آویزان کرد

و باد،
پاسخ را در جیب خاک پنهان نمود.

دهقان،
با کفش‌های گلی،
به خواب تراکتور گوش داد
و شنید:
بذرها گریه می‌کنند،
نه برای باران،
برای زبانی که
دیگر آن‌ها را صدا نمی‌زند.

مادرم،
دستمال را تا زد
مثل کسی که تاریخ ر
ا در کشوی آشپزخانه پنهان می‌کند.
قند، در آب حل نشد

چون گذشته،
هنوز دندان داشت.
گربه،
کنار پاییز نشست
و زمستان،
از پشت‌بام،
دستی تکان داد
بی‌آن‌که بیاید.

من،
در قاب آینه،
خودم را ندیدم،
فقط سایه‌ای بود که از من عبور می‌کرد.

اشیا،
از آن‌چه در قاب مانده‌اند،
غمگین‌ترند.

پنجره،
به سمت «نپرسیدن» باز شد
و زبان،
در گلویش شکست.

من،
واژه‌ای بی‌فاعل شدم
در صرف نگاه تو.

جهان،
از قاب افتاد
و تنها چیزی که ماند،
تکرار تو در من بود.

تک‌همسرا:

«هر بار که پنجره را باز می‌کنم، جهان از قاب می‌افتد و تو در من تکرار می‌شوی»

محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/07/13
7


غزل«مهتابِ بی‌پناه؛ روایتی فلسفی از تنهایی و شب»شعر «مهتابِ بی‌پناه» اثری عاشقانه و فلسفی از محمدرضا گلی احمد گورابی است که با تصویرسازی‌های عمیق و زبان مدرن، به تنهایی، سکوت و بازتاب‌های آن در شب می‌پردازد. این شعر با ترکیب سنت و مدرنیته، تجربه‌ای تازه از شعر فارسی معاصر ارائه می‌دهد و مخاطب را به تأملی شاعرانه در جهان پرشتاب امروز دعوت می‌کند

مهتابِ بی‌پناه

مه، میانِ موجِ شب، چون دیده‌ای افسون‌شده

در سکوتِ قرن‌ها، بی‌صوتِ و واژه خون‌شده

باد، موی گندمی را شانه می‌زد نرم‌نرم

بر تنِ رودی که چون آیینه‌ای وارون‌شده

کو کسی تا شرحِ زلفت را بخوانَد در غزل

یا که باشد ماه را، از بی‌کسی، دلخون‌شده؟

ما در این شب‌ها شبیه سایه‌هایی بی‌صدا

راه می‌رفتیم همچون عاشقی مجنون شده

ای مهِ تنهای شب! آیا تو هم چون ما شدی؟

بازتاب چشم‌هایی خسته و درخون‌ شده

تک‌ همسرا

شب اسیرِ خستگی، در خویشتن افسون‌شده

ماه نیز از بی‌کسی، در خویشتن مدفون‌شده

محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/07/13
8


شعر سپید کوتاه «وارش باران بر بام‌های زنگ‌زده شمال»شعر کوتاهی درباره باران بر بام‌های زنگ‌زده شمال؛ ترکیبی از تصویر بومی، موسیقی درونی و نگاه فلسفی که تجربه‌ای تازه از شعر معاصر فارسی را به مخاطب هدیه می‌دهد.ضمنا وارش در زبان گیلکی باریدن باران می‌باشد


وارش باران،

بر بام‌های زنگ‌زده می‌کوبد

و هر قطره،

چون میخی بر سفال خاطره.

شهر،

در مه نمناک دی

خواب دریا را می‌بیند

که از گلوگاه موج

به خاک رانده می‌شود.

من،

در پنجره‌ای بی‌چراغ

به دنبال واژه‌ای می‌گردم

که زنگ آهن را

به آواز پرنده بدل کند.

و ناگهان،

صدای وارش

از استخوان‌های خیس زمین

به رگ‌های من می‌رسد

و شعر،

چون پرنده‌ای آزاد

از قفس زنگار

به آسمان می‌پرد.

تک‌همسرا

«وارش باران، زنگ بام‌ها را می‌شوید و خاطره را به صدای پرنده بدل می‌کند.»

۱
۰
۱
۰
.
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/07/13
8


غزلی نو با زبان پسانیمایی و تصویرسازی خیال‌انگیز از عشق و فراق، با ترکیب‌هایی تازه و موسیقی درونی لطیف؛ تجربه‌ای از شعر معاصر که دل را به رؤیا می‌برد و ذهن را به تأمل.


دل شبی در چشم رؤیا، بی‌قرار افتاده بود

ماه در آغوش ساحل، غم‌گسار افتاده بود

باغ خاموش و غزل‌ها، در نگاه شب شکفت

ناله‌ای در گوش باد رهگذر افتاده بود

کوچه‌هم با بوی باران، قصه‌ای از عشق خواند

چشمه‌ای در چشم صحرا، بی‌پناه افتاده بود

با تو آرام است این شب، با تو شیرین است راه

لحظه‌ای در آسمان بی‌سحر افتاده بود

دل میان موج دریا، یاد رویایی گرفت

بادی از سوی شب یلدای تار افتاده بود

تک همسرا

چشم تو در خواب شب‌ها، مثل نور افتاده بود

در دل هر لحظه‌ام، شوقِ بهار افتاده بود

محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/07/10
11



«این شعر، نه فقط روایت سقوط یک قطره، بلکه استعاره‌ای‌ست از تعلیق هستی، از لحظه‌ای که معنا هنوز شکل نگرفته، و جهان در آینه‌ی یک امکان بازتاب می‌یابد. جابجایی معنا در این شعر، از طریق واژگانِ تعلیق، انکار زمان، و بازتعریفِ مکان، به اوج می‌رسد.ساختار موج‌دار بندها وانکار مرکزیت زمین، شعر را به یک تجربه‌ی فلسفی بدل می‌کند.


در دلِ ابر،

من هنوز یک امکانم،

نه باران،

نه رؤیا،

بلکه شک میانِ دو بودن.

تنم از شفافیت تردید ساخته شده،

و نور،

در من،

به هزار زبان خاموش می‌چرخد.

رنگ‌ها،

بی‌آنکه دیده شوند،

در من می لولند،

آبی بی‌خاطره،

سبز بی‌ریشه،

قرمز بی‌خون.

من قطره‌ام،

اما نه قطره‌ای که می‌افتد،

قطره‌ای که

سقوط را به تعویق می‌اندازد.

باد،

مرا نمی‌برد؛

من خود را در باد می‌نویسم.

سفر،

نه آغاز دارد،

نه پایان؛

فقط انحنای معناست.

زمین،

یک استعاره است،

و شاخه،

تنها یک فعل ناتمام.

پیش از لمس خاک،

من آینه‌ای‌ هستم

که آسمان را می‌بلعد،

و جهان،

در من،

برای لحظه‌ای خودش را فراموش می‌کند.

سقوط،

«تکینگی» من است؛

جایی که جهان از من آغاز می‌شود.

تک‌همسرا

«قطره‌ای که نمی‌افتد، آسمان را کامل‌تر می‌بیند.»

توضیحات:

تکینگی ،نقطه‌ای که قوانین ریاضی یا فیزیکی در آن فرو‌می‌پاشند (مانند مرکز سیاه‌چاله).

«
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/07/10
10


شعر سپید، «اعلامیه‌ی شادیِ موج»درباره شادی نخستین موج در رودسر؛ با زبانی نو و تصویری شاعرانه برای دوستداران شعر سپید معاصر


موج،

با دهانی از شیشه‌های شکسته،

می‌خندد.

رودسر،

در خوابِ نمک،

بیدار می‌شود.

ساحل،

اولین پوستِ خود را می‌ریزد.

پرنده‌ای از جنسِ بخار،

بر شانه‌ی موج می‌نشیند.

شادی،

چون ماهیِ بی‌چشم،

در شن‌ها می‌لولد.

زبان،

ترک می‌خورد

و واژه‌ها از آن بیرون می‌ریزند.

هر واژه،

یک صدفِ خالی‌ست.

صدف‌ها،

دهان باز می‌کنند و می‌گویند:

«من توأم».

موج،

خود را در آینه‌ی ماسه می‌بیند

و غایب می‌شود.

رودسر،

به شکلِ یک کودک،

در آغوشِ دریا می‌دود.

کودک،

با دست‌های خیس،

خورشید را می‌تراشد.

خورشید،

به هزار تکه می‌شکند و هر تکه،

یک خنده است.

خنده‌ها،

درختان را از ریشه می‌لرزانند.

درختان،

به پرچم‌های سفید بدل می‌شوند.

پرچم‌ها،

شادیِ بی‌نامِ موج را به جهان

اعلام می‌کنند.

تک‌همسُرا

«موج، نخستین بار که رودسر را لمس کرد، جهان برای لحظه‌ای از نو متولد شد.»

تعریف«تک‌همسُرا»

یک قطعه‌ ی کوتاه، مستقل، اما هم‌نوا با یک شعر یا اثر اصلی. مثل یک بند، یک تصویر، یا یک جمله‌ی شاعرانه که با شعر اصلی هم‌حس است، ولی خودش هم می‌تواند به‌تنهایی بدرخشد.

محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/07/09
13



«شعر سپید «آخرین حرف برگ پاییزی» با تحلیلی از سقوط برگ در پاییز، اثری نوآورانه و فلسفی برای مخاطبان شعر معاصر.» محمدرضا گلی احمدگورابی


خطی مورب

بر صفحه‌ی باد،

در حاشیه‌ی هیچ‌کس

نوشته می‌شوم.

ریشه‌ها خواب می‌بینند

که پرواز کرده‌اند.

تنه،

در سکوت،

به زبانی ناشناخته گریه می‌کند.

شاخه‌ها،

استخوان‌های بیرون‌زده‌ی یک رؤیای پوسیده‌اند.

من از دهانِ خاک،

استعاره‌ای نیمه‌جویده‌ام.

سقوط،

تنها صرفِ فعلِ بودن است

در زمان مجهول.

پرنده‌ای که هرگز نبود،

مرا به یاد می‌آورد.

آسمان،

آینه‌ای است

که خودش را نمی‌شناسد.

من،

تکه‌ای از فراموشی‌ام

که به یاد آورده می‌شود.

پاییز،

تنها یک اتفاق زبانی‌ست:

واژه‌ای که خودش را

از دهانِ خودش بیرون می‌اندازد.

من،

آخرین حرفِ یک جمله‌ام

که هیچ‌کس ننوشته.

در سقوط،

معنا از من عبور می‌کند

بی‌آنکه بایستد.

و خاک، تنها خواننده‌ی بی‌صداست.

تک‌همسُرا:

«برگ، آخرین واژه‌ی پاییز است که خودش را از دهان درخت بیرون می‌اندازد.»

تعریف«تک‌همسُرا»

یک قطعه‌ ی کوتاه، مستقل، اما هم‌نوا با یک شعر یا اثر اصلی.

مثل یک بند، یک تصویر، یا یک جمله‌ی شاعرانه که با شعر اصلی هم‌حس است، ولی خودش هم می‌تواند به‌تنهایی بدرخشد.
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/07/09
9



شعر سپید« تجربه زیسته در باغ واژه‌های پارسی» بازآفرینی واژه‌های آشنا در بافتی نو، پلی میان سنت و امروز.» محمدرضا گلی احمدگورابی


واژه‌ای کهنه را در دهان گرفتم،

اما در آینه‌ی امروز

به هزار پرنده‌ی ناشناخته بدل شد

که هرکدام، افقی تازه را گشودند.

«قبله‌ی قلبم» بر دیوار شهر نوشته شد،

رهگذران آن را خواندند

و هرکس قبله‌ای دیگر در دل خود یافت.

«زلف» را به باد سپردم،

باد اما نه قصه‌ی دیروز،

که نقشه‌ی فردا را بر شن‌های کویر نوشت.

«دلِ بینا» در تاریکی گشوده شد،

نه برای دیدن گذشته،

که برای لمس کردنِ اکنون،

اکنونی که از تکرار،

زاویه‌ای تازه از آزادی می‌سازد.

رخداد زبانی،

نه در واژه،

که در جابه‌جایی جهان در یک جمله متولد می‌شود.

غزل، اگرچه ریشه در خاک دارد،

اما شاخه‌هایش در آسمان امروز می‌رقصند،

و من از واژه‌های آشنا،

پُلی می‌سازم میان گذشته و آینده،

پُلی که نه تقلید است،

نه اسارت،

که آزادیِ تجربه‌ی زیسته‌ی من

است.

تک‌همسُرا:

«در چشم‌هایت جهان دوباره آغاز می‌شود، حتی اگر تاریخ هزار بار به پایان رسیده باشد.»

تعریف«تک‌همسُرا»

یک قطعه‌ ی کوتاه، مستقل، اما هم‌نوا با یک شعر یا اثر اصلی. مثل یک بند، یک تصویر، یا یک جمله‌ی شاعرانه که با شعر اصلی هم‌حس است، ولی خودش هم می‌تواند به‌تنهایی بدرخشد.

محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/07/09
9



«از پوستِ زمان، عبور می‌کنیم»شعری که از دل جمله‌ی پدرانه‌ی «این نیز بگذرد» برمی‌خیزد، و با واژگانی پرمعنا، به اوج می‌رسد. محمدرضا گلی احمدگورابی


شعر سپید:

از پوستِ زمان، عبور می‌کنیم

پدرم همیشه می‌گفت:

این نیز بگذرد

و من

سال‌هاست

در ایستگاهِ عبور

ایستاده‌ام

بی‌آن‌که قطاری بیاید

در من

کودکی‌ست

که هنوز

با دست‌های خاکی

به دیوارِ فرو ریخته‌ی خانه نقاشی می‌کشد

و زنی

در من گریه می‌کند

که هیچ‌وقت

نامه‌اش را نفرستاد

و مردی

که هر شب

با چمدانی پر از «نشد»

از خواب بیدار می‌شود

پدرم همیشه می‌گفت:

این نیز بگذرد

اما نگفت

از کجا

به کجا

و من

در این گذر

نه آغاز را می‌دانم

نه پایان را

تنها

گاهی

در آینه‌ای شکسته

خودم را می‌بینم

که از پوستِ زمان

عبور کرده‌ام

بی‌آن‌که کسی

منتظرم باشد

تک‌همسرا :

پدرم گفت: این نیز بگذرد

و من هنوز در نگذشتن، ایستاده‌ام

محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/07/09
7



در این شعر سپید چندلایه، ذهن انسان در برابر بازی‌های پنهان قدرت و روان، در اتاقی بی‌ساختار و بی‌زمان به تصویر کشیده می‌شود؛ اثری با فرم شکسته، استعاره‌های روان‌شناختی و رگه‌هایی از رمانتیسم تاریک، که مخاطب را به بازاندیشی در مرزهای معنا و هویت دعوت می‌کند.محمدرضا گلی احمدگورابی


در اتاقی با دیوارهای نرم،

که هر شب شکلِ دیگری دارد،

من با صدایِ خاموشِ چراغ‌ها

خاطراتم را بازجویی می‌کنم.

پنجره‌ها،

به سمتِ خیابانی باز می‌شوند

که در آن،

آدم‌ها با نقابِ آشنا

از کنارِ هم عبور می‌کنند

بی‌آن‌که یکدیگر را ببینند.

دست‌هایم،

به حافظه‌ی دیگران آلوده‌اند؛

و هر بار که می‌نویسم،

کسی در ذهنم

دستورِ حذفِ حقیقت را صادر می‌کند.

در این خانه،

عشق با بندِ نازکِ کنترل

به سقف آویزان است؛

و اعتماد،

در کشوی میز،

کنارِ یک قفلِ شکسته

خوابیده.

من،

با چشم‌های بسته،

به دنبالِ نوری می‌گردم

که از دروغ ساخته نشده باشد.

و شب،

با صدایِ آرامِ یک لبخندِ مصنوعی،

مرا به خوابی می‌برد

که در آن،

هیچ‌کس خودش نیست

تک‌همسُرا:

تو گفتی دوستم داری،

من باور کردم...

حالا هر شب،

با خودم مذاکره می‌کنم

که نترسم از لبخندت.

تعریف«تک‌همسُرا»

یک قطعه‌ ی کوتاه، مستقل، اما هم‌نوا با یک شعر یا اثر اصلی.

مثل یک بند، یک تصویر، یا یک جمله‌ی شاعرانه که با شعر اصلی هم‌حس است، ولی خودش هم می‌تواند به‌تنهایی بدرخشد.

محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/07/09
9



شعر سپید«سقف فرو ریخته: صعودی بیهوده» نماد تلاش بیهوده بشریت. پله‌هایی که به بالا می‌روند، غافل از اینکه سقف سال‌هاست فرو ریخته. این شعر کوتاه و عمیق، تصویری ماندگار از تلاش‌های بی‌ثمر و ناآگاهی جمعی را ترسیم می‌کند.



به بالا می‌رفتند

بی‌آنکه بدانند

سقف

سال‌هاست

فرو ریخته.

محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/07/09
4


شعر «در آستانه صبح»: سنگی که به عبور آب می‌اندیشید، غافل از گذر خودش. این شعر کوتاه و عمیق، تأملی است بر بی‌ثباتی جهان و ناآگاهی انسان از گذر زمان. خوانش این اثر فلسفی از شاعر معاصر.



در آستانه‌ی صبح

سنگی بر لب جوی نشسته بود

و به عبور آب

فکر می‌کرد

بی‌آنکه بداند

خود نیز

در گذر است.

محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/07/09
3


کودکی در سایه دیوار بلند، رویای خورشیدی را می‌بیند که از پشت سیم‌خاردار لبخند می‌زند. شعر «در سایه دیوار بلند» نمادی از امید است. خوانش این شعر کوتاه و عمیق.



کودکی خواب دیده بود

که خورشید

از پشت سیم‌خاردار

لبخند می‌زند.