گشته غوغا میان کی ، با کی ماه شب تاب و کرمک ، خاکی؟ آنکه جانش ز تیرگی، آجین بوده از آن منیر شب ، شاکی که چرا بی اجازه می تابی بر شب تیره ام ، به چالاکی نور تو می کند ، مرا رسوا هرچه زشتی و آنچه نا پاکی چشم من تیره از سیاهی ها جان تو روشن است و افلاکی کار من طعمگی به دریا شد کار تو صیدِ عشق و سماکی می برم رنج وغصه مینوشم می رسم عاقبت من به هتاکی الغرض عقده ها گشودندم در مقام راوی و حاکی