ساحل از من خبر گمشدهای میپرسید
موج، در سینهی خود زمزمهای میپرسید
باد، در پردهی شب راز دل من میجست
ماه، از چشم غریب آینهای میپرسید
قایق خسته به دریای غمآلود افتاد
هر رهی گم شد و از راه رهی میپرسید
اشک دریا به لبان صدفی جا مانده
هر صدف راز دل خونشدهای میپرسید
شب، به زنجیر سکوت آمد و دریا خاموش
هر دل خسته ز دل، خستهدلی میپرسید
آه و فریاد ز دل هر شب و روز هفته
ساحل از من خبر گمشدهای میپرسید