شمع میسوزد به ماه دی، چه سود از نور بیجانش
باد میخندد به خاموشی، به اشک سرد و پایانش
گرم میخواهد دل شب را، ولی سرمای دی بی باک
هراسان کرده جانش را ز خواب سقف ویرانش
عمر کوتاه است و بیمعنا، نوای بلبلان خاموش
می گدازد دل همی سوزد ز ترس و بیم زندانش
شعلهای لرزید با تردید، کآیا گرمیاش کافیست
برف میبارد، و میپوشد، نشانِ رنج و طوفانش
بیثمر ماندن چه تلخ و، شعله ای کم رنگ دردیماه
سوختن یعنی فراموشی، نه امید و نه درمانش
-