دیوارها نفس میکشند،
پنجرهها به خواب
ماهیها بدل شدهاند،
و من در میان خیابان،
با کفشهایی از صدا راه میروم.
یلدا در جیب کت من است،
شب را تا میکنم
مثل روزنامهای که خبر ندارد،
و سپیدی از لابهلای انگشتانم
چون دانه های برف
فرو میریزد.
در این جهان واژگون،
هر کلمه یک انفجار خاموش است،
و هر سکوت،
آواز آیندهای که هنوز اختراع نشده.