شعر نو نیمایی عاشقانه با تصویرسازی از بهار، پاییز، فانوس و باران؛ اثری که با وزن نیمایی و زبان تصویری، عشق و فلسفه را در قالبی تازه روایت میکند
بهار از چشم تو آغاز شد جانا،
ولی پاییز دل با تو جوان ماند
نسیم از زلف تو برخاست و،
برگ از خزان، رنگ جهان گیرد
به هر آیینه تصویرت شکوفا شد،
چو مهتابی که در دریا غریق بی ریا گردد
ولی در موجهای بیقرار دل،
صدای عشق تو با صد نوا آمد
به بیداریِ شب، فانوس من یارا،
به یاد چشم تو روشنتر از روی جهان آید
که در ظلمت، چراغی جاودان،
راز دلم را بی محابا سوی جانم ارمغان آرد
به هر اندوه من، باران فرو بارید
ولی در انتهای آن سفرهای فراموشی،
فقط نام تو بر لبهای من جاریست