در سرای بی کسی شب پاسبان نور نیست
هر که با ما نشیند عاشق است و کور نیست
نقشها بر پردهی وهماند و بیپایان فریب
چشم اگر بیچشمدل شد با دل ما جور نیست
نغمهای در سینه پنهان، بیصدا میسوزدش
آنکه با سوداگری خو کرد، اهلِ شور نیست
هر نگاهِ بینیاز از مهر، در بندِ غبار
در صف و آیینِ عیاران ما مأمور نیست
سایهروزی میفروشد این زبانِ رمز و رنگ
لیک در دام حقیقت، هیچکس مهجور نیست
تک همسرا
در دل آیینهها، یاد حقیقت مرده است
هر که با وهمش بسازد، تا ابد افسرده است