درختان،
نه سایهاند،
نه روشنایی
آنها زبانِ پنهانِ خاکاند،
که هر بار با باد،
واژهای تازه میسازند.
باران،
گاهی اشکِ زمین است،
گاهی خندهی آسمان،
گاهی هیچکدام
فقط صدایی که در گوشِ ما
به هزار معنا میلغزد.
من،
ایستاده میانِ رود،
که خودش نمیداند
آیا به دریا میرود،
یا به درونِ خویش بازمیگردد.
طبیعت،
کتابی است بیپایان،
که هر صفحهاش
با نگاهِ ما دوباره نوشته میشود.
و احساس،
نه در قلب،
نه در ذهن،
بلکه در فاصلهی لغزانِ میانِ آنهاست
جایی که معنا
چون پرندهای بیقرار
بر شاخهای ناپایدار مینشیند
و دوباره پرواز میکند.