رودی درون من
هر نفس،
تکهای از شوقی
که به مقصد نمیرسد
نگاه تو
بر شب مثل انفجار صبحی
که از تولد خود می گریزد
عشق، نه آتش
سایهای است
که دیوارها را میبلعد
و بر دل من
چکه میکند
مثل بارانی که نمیخواهد شنیده شود
نسیم،
بوی تو را آورد
اما گفت:
زندگی بیتو
تمرین مرگ
وتکرار مرگ است
مرگی که هر روز
لباس تازه میپوشد
و نام تازه میگیرد
ماه،
بر شانهی شب خم شد
اما روشنایی در چشم من
از خندهی تو بود
نه از نور
نه از آسمان
گفتم:
دل بیطاقت و
عشق، راز است
هیچکس باور نکرد
حتی تو، که میدانستی
و سکوت کردی
دستهایم خستهاند
از جستوجوی سایهای
که هر جا رفتم
به قامت دیگری بدل شد
به چهرهای که من نبودم
کلمات در سینهام میجوشند
اما هر بار که میافتند
تکرار میشوند
مثل سنگی در چاه
که هیچکس صدای آن را نمیشنود
و هیچکس نمیخواهد بشنود
بوسهای بر غبار خاطرات تو
پاداش نبود
تمرین عزاداری بود
تمرین عمر بیپایان زاری
تمرین فراموشی که هرگز نمیآید
در آیینه نگاه کردم
چهرهی تو بود
نه من
نه دیگری
فقط تو
که در جان من
سرآمد بی ادعای آیینهها شدی