راهی در سپیدی باران،
کشاورزی خمیده از میان شالیزار خیس میگذرد.
صدای سهتاری از قلهی لیلاکوه،
نه ترانه، نه سکوت،
فقط لرزشی در شکافخواب مه.
زمین،
بوی چای
تازهچیده میدهد
و در جادهای بارانی،
سایهای آشنا
از غول آهنی
سبقت میگرفت
و جرعهای از
چای اشکور را
چون شعری ناتمام مینوشید.
آسمان،
لکهای از جوهر فراموشی.
گامها بر پوست
سبزِ نارنجی میلغزند
که باران آن را
به آینهای لرزان بدل کرده است،
هر ردّی،
زخمیست که باران میلیسد.
هیچکس نمیبیند،
اما در دوردست،
فانوسی در دست ماهیگیری
در ساحل رودسر،
جهان را دوباره مینویسد.
و قلعهی بندبن در دل جنگل،
هنوز نفس میکشد در سینهی باران.