در تاریکی،
واژهای را در هوا میکارم
باد آن را به سمت نامعلوم میبرد
دیوارها از انعکاسش ترک میخورند
و سکوت،
چون آینهای شکسته،
میدرخشد
هر هجا،
پلهایست به سوی نامرئی
و هر پله،
به جای صعود،
درونم را میبلعد
شعر،
نه بر کاغذ،
که بر لرزش صدا حک میشود
و شنونده،
ناخواسته،
بدل به شاعر میگردد
در میدان خالی،
کلمات چون پرندگان بیجهت پرواز میکنند
و آسمان،
دفترچهای بیپایان میشود
هیچ آغاز و پایانی نیست،
تنها تکرار تغییر
و هر تغییر،
آتشیست که بیدود میسوزد
من آغازگر نیستم،
بلکه پژواکیام
که در دهان تو ادامه مییابد
و تو،
بیآنکه بدانی،
شعری را بازمیخوانی که از تو آغاز نشده بود.